امنیت خود را به «کلانتر» بسپارید. (قسمت دوم)

احساس امنیت به جریان آب گرمی شبیه است که وسط شنا کردن در دریایی کم عمق به پوستمان می خورد و سبب می شود دست هایمان را به حرکت سیال آب سپرده تا مثل یک گهواره ما را بلغزاند و از نگرانی ها و دلهره هایمان لبخند بیرون بکشد.

داشتن هویت – به معنای امری که به وسیله آن شخصیت ما شکل می گیرد – احساس امنیت ایجاد می کند. معمولا وقتی آدم ها نشانه های نزدیک شدن به یک هویت را پیدا می کنند، گام هایشان را سریع تر برداشته تا آن را در آغوش کشند. وقتی گمان می کنیم به آنچه لازم داریم رسیده ایم، باید برای استقرار در آن و اطمینان از صحت یافته خود تلاشمان را به کار بگیریم. تا هویت مورد نظر مثل یک عضو اهدایی بدن جدید را پس نزند.

مثلا نویسنده شدن را در نظر بگیرید. کسی که به دنبال نوشتن توانسته است بر اضطراب و دلهره همیشگی خودش فائق آید احوال خوبی در خود می یابد و همین سبب می شود به دنبال تثبیت هویت نویسندگی گام بردارد. اما مدتی طول می کشد تا باور کند نوشتن برایش چه معنایی دارد. باید بفهمد در کدام قالب نوشتن بیشتر رشدش می دهد و به کدام شکل علاقه دارد. به علاوه مهم است که فرد در میان عادات خود، عادت به نوشتن را هم جای دهد. زیرا امری که این همه برایمان اهمیت پیدا می کند و قصد داریم به عنوان هویت خود آن را برگزینیم، باید بخشی از اوقات روزانه ما را تشکیل بدهد.

به هرمیزان که خود را در رابطه با کاری بیشتر تعریف کرده و هویتمان را به آن گره زنیم، خواهیم دید که بعد از مدتی زندگی کردن در هوایی غیر از عادات امر جانکاهی خواهد شد. آدم هایی که تا مدتی طولانی خودشان را در حمایت از دیگران دیده و به این وسیله احساس شکوفایی لازم را کسب کرده اند، به مرور در قالب یک شخصیت حامی فرو رفته و برای خود نمی توانند شأن دیگری قائل شوند. همین وابستگی به هویت است که کم کم سبب می شود فرد قالب خود را با تعصب نگه داشته و در صورتی که نیاز به تعویض آن باشد، هراس از ناتوانی مانع از حرکت او به سمت شمایلی جدید بشود.

 

– که تو تضمین می کنی. ها؟!
– نمی دونم. جز این کاری نمی تونستم بکنم.
– هر اتفاقی بیفته لااقل کنار هم هستیم

 

در گام اول باید خودمان را بشناسیم. توانایی ها و نقاط ضعف را به خوبی فهمیده و برای آنها فعالیت های مناسب طراحی کنیم. به نظر ساده می آید که هرکسی بفهمد برای چه کاری ساخته شده است. اما در واقع یافتن شناختی جامع و مانع نیازمند قرار گرفتن در بستر صحیح آموزشی است. زیرا کسی تا نتواند خود را در عرصه های مختلف بیازماید، نمی تواند داعیه شناخت خودش را داشته باشد.

اما هنوز برای نتیجه گیری زود است. وقتی به استعدادهای خودمان علم پیدا کردیم و دانستیم چیزی که با ورود پیدا کردن به آن احساس شکوفایی خواهیم داشت کدام یک از فعالیت های ماست، تازه باید خود را برای «پذیرش» این کسوت جدید آماده کنیم. ممکنست در ابتدا سخت به نظر آید. و بسته به مدت زمانی که در هویت پیشین غرق بوده ایم، نسبت به تغییر مقاومت کنیم. اما مرور زمان به ما در امر پذیرش کمک می کند. به شرط آن که به ذهن خود اجازه دهیم در هوای جهانی جدید تنفس کند.

 

– این اصلا خوشایند نیست که یه گوشه کمد وایسی و و احساس کنی بی مصرفی.
– تو مثل منی… یه آشغال
– چرا انقدر آشغال رو دوست داری؟
– چون گرمه…دنجه…و امنه. انگار یکی توی گوشت بهت می گه همه چیز درست میشه.
– بانی یه همچین حسی داره وقتی با توئه.
– واقعا؟
– آره.
– یعنی فکر می کنه من گرمم، دنجم و بعضی وقتا چلوندنی ام؟
– آره آره بانی همین فکر رو میکنه.
– حالا فهمیدم! من آشغال بانی ام. حتما به من خیلی نیاز داره.

 

تعصبات از همین جا ریشه می گیرد. واکنش آدم هایی که از تغییر می ترسند «فریاد» است. زیرا اگر به شرایط جدید لبخند بزنند باید همه چیزهایی که زمانی با آن ها خو گرفته و آرامش گم شده خود را یافته بودند رها کنند. پس با اصرار بر خواسته خود می مانند و هر حرکتی به سمت جلو را انکار می کنند. حتی ممکنست با یادآوری «طردشدگی» و ناامنی تجارب پیشین خود به شخصیتی خطرناک بدل بشوند.

 

– اون ما رو جایگزین کرد.
– تو رو جایگزین کرد!

 

ممکنست هویتی که برای مرحله اول زندگی خود برگزیده باشیم، مناسب همان برهه بوده و برای امروزمان ارمغان دلپذیری نداشته باشد. یا حتی ممکنست در همان مرحله اول هم به دلیل نداشتن شناخت کافی خود را در قالبی غلط یافته و اکنون یارای تغییر دادن آن را نداشته باشیم. اینکه انعطاف کافی برای ایجاد تفاوت های لازم را پیدا کنیم، هنریست که به نظر من مهم ترین مهارت زندگی محسوب می شود.

 

– هیچ کس با تو همراه نیست
– پس تنها می رم
– چرا؟
– چون دلم می خواد
– چرا؟؟
– چون فقط همین مونده برام… دیگه هیچی برام نمونده…
– پس فقط خودت مهمی
– بانی به فورکی نیاز داره
– نه تو به بانی نیاز داری

 

زمانی می توانیم بر ترس های خود فائق آییم که جرات از دست دادن امنیت و سکون فعلی خود را داشته باشیم. البته ممکنست نسخه اولیه هویت برای بعضی افراد تا آخر عمر جواب گو بوده و هرگز نیازی به برهم زدن آرامش اولیه پیدا نشود. اما مهم است بدانیم جرات ایجاد تغییر در جریانِ ساریِ زندگیِ معمول خودمان را داریم.

 

– دوره من سر رسیده. لطفا تنهام بذار
– یه بار یه دوستی بهم گفت اون بیرون بچه های زیادی هست. و یکیشون بانیِ ماست. اون الان منتظر توئه گبی. فقط خودش اینو نمی دونه.
– اگه اینطور نباشه چی؟
– خب اگه تا آخر عمر یه جا بشینی چیزی معلوم نمیشه. مگه نه؟

 

وقتی موفق شدیم چرخه عادت ها را بشکنیم، به مرور دریچه های ورود به دنیای جدید بر ما باز می شود. ترس ها را که کنار بزنیم، خواهیم دید توانایی تجربه سبک دیگری از زندگی را هم داریم. حتی گاهی همین جریان زندگی ما را مجبور به تغییر مدل رفتاریمان می کند. برنده کسی است که از این تغییر سبک استقبال کرده و بتواند خودش را با شرایط جدید وفق دهد.

 

– چند ساله بدون صاحب زندگی می کنی؟
– هفت سالِ شاد و هیجان انگیز!

 

کسی که به خاطر ترس از آینده یا ترس به خاطر نگه داشتن بخش هایی از هویتش که خود را با آن ها تعریف کرده است، نتواند انعطاف لازم را حفظ کند ممکنست به خاطر منافعی پایین و سطحی ناچار شود خودش را به هر آب و آتشی بزند. این پیام خود زندگی است که دیگر نباید به این راه ادامه داد. و باید مسیر را عوض کرد. باید بخش هایی از هویت را رها کرد و توان اینکه چیزهای مهم تر را جایگزین آن ها نمود، پیدا کرد.

اینجاست که می توان امیدوار بود با غلبه بر هراس ها و نگرانی هایی که از دست دادن امنیت موقتی برایمان در بر دارد، به هویت جدیدی که اکنون به آن نیاز داریم وارد شده و دل از همه وابستگی های آزاردهنده برداریم. اینجاست که واژه رشد معنا می شود. انسان راکدی که با دل دادن به عادت های سابق خود شخصیتی ساکن و بی تحرک داشته است، حالا می تواند از آزادی حاصل از زندگی جدید لذت ببرد. قدرت تفکر در این پروسه امری انکار نشدنی است. هرکس بیشتر ذهن خودش را به اندیشه عمیق و ژرف عادت داده باشد، بهتر و سریعتر می تواند عوامل رکود خود را شناسایی کرده و آن ها را رها کند.

به قول سهراب سپهری :

پرده را برداریم

بگذاریم که احساس هوایی بخورد

بگذاریم بلوغ زیر هر بوته که میخواهد بیتوته کند

بگذاریم غریزه پی بازی برود

کفش ها را بکند وبه دنبال فصول از سر گل ها بپرد

بگذاریم که تنهایی آواز بخواند

چیزی بنویسد

به خیابان برود.

2 پاسخ

  1. زينب جون اين آلارم هاى بيدار كننده در پايان پاراگراف هات، نوشته ات رو نسبت به قبلى متمايز كرده بود كه سطح نوشته ات رو ارتقاء داده بود؛
    «تا هویت مورد نظر مثل یک عضو اهدایی بدن جدید را پس نزند.»

    «همین وابستگی به هویت است که کم کم سبب می شود فرد قالب خود را با تعصب نگه داشته و در صورتی که نیاز به تعویض آن باشد، هراس از ناتوانی مانع از حرکت او به سمت شمایلی جدید بشود»

    «به شرط آن که به ذهن خود اجازه دهیم در هوای جهانی جدید تنفس کند.»

    یه آشنایی‌زدایی خفیف داشتند که انرژی لازم برای خوندن ادامه مقاله رو تأمین می‌کرد.

    نتیجه‌گیریت بسیار ملموس و سازگار با تجارب خواننده بود که حس صمیمیت رو در انتها انتقال می‌داد.
    و شعر پایانی متنت اون صمیمیت رو به اوج رسونده بود.
    و عکس ها و نوشته‌ها کاملا متناسب با متن‌ پاراگراف هات بود👌

    خسته نباشی زینب جان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *