لاک پشت یا خرگوش؟

صدای بچه ها از هال می آمد. پیاز و گوشت مشغول ساختن اتحادی نفوذناپذیر بودند. با لحظه ای غفلت این اتحاد می سوخت و از بین می رفت. دور تا دور پسرم پر از لگوهای ریز و درشتی بود که او را احاطه کرده بودند. از همان جا که نشسته بود سری بلند کرد و گفت: «مامان یه چیزی میاری بخورم؟» سرم را در کابینت فرو کرده بودم تا رب گوجه را پیدا کنم. در همان حال دخترم آمد و شروع به نق و نق کرد. معلوم نبود چه می خواهد. با هول از کابینت بیرون آمدم. پیشانی ام محکم به اوپن خورد. دخترک خنده ریزی کرد. در دستش یک لیوان نیمه پر بود. با شیطنت آن را برعکس کرد و روی فرش ریخت. نفسم را محکم بیرون دادم و با لحن مستأصلی بلند گفتم: «آش می خوری؟» سرش را به علامت مثبت تکان داد. قابلمه آش را که روی گاز می گذاشتم حرف از عزت نفس بود. شعله را روشن کردم. وقتی کارها را آنطور که می خواهیم پیش نمی بریم، از چشم خود می افتیم.

قابلمه به قل قل می افتد. زیرش را خاموش می کنم. دخترک برای لحظه ای خودش را از من دور نمی کند. نمی دانم چه می خواهد. بشقاب را از آبچکان بر می دارم و لبه ظرفشویی می گذارم. گریه دخترک شدیدتر می شود. قابلمه را بر میدارم. بشقاب سُر می خورَد و روی زمین خودش را به هزار تکه تقسیم می کند. دفترهای نقاشی و مشق و کتاب پاره پاره شده جادوگر شهر از که پسرم قصد داشت رونویسی اش کند، روی کابینت ولو هستند. روی گاز روغن ریخته و سطح اوپن با خرده های نان مزین شده است. اتحاد پیاز و گوشت به جنگ بدل می شود. دست می برم که شعله را کم کنم. آتش بس داده و خاموش می کنم. حرف آقای کلانتری به اینجا می رسد که وقتی بر اساس امکانات روز خود برنامه نمی ریزیم، برنامه ریزی به اسباب تحقیر ما بدل می شود. همان کاغذ نازک و کم جان و همان کلمات ساده و بی پیرایه می شوند پُتک گران و بر فرق سرمان کوبیده می شوند.

جارو برقی می آورم. به زور بچه ها را قانع می کنم داخل نشوند. حس می کنم دزدکی به گلویم هجوم آورده است. حلقم را می فشارد و نفسم را سنگین می کند. سخن پادکست به اینجا می رسد که گاهی باید باگام های کوچک _ حتی خیلی کوچک!_ استمرار و تداوم را حفظ نمود. باید مغز را بازی داد و به او القا کرد که موفقیتها در راه هستند. دنبال سنگ بزرگ بودن گواه نزدن است. گاهی با همین کارهای ریز و کوچک فقط می شود به اندک مقداری از اندروفین کفایت کرد تا ناکامی ها فراموش بشوند.

ذره های بشقاب از وسط آشپزخانه به هال پریده اند. جارو که تمام می شود اوپن را هم مرتب می کنم. دور تا دور خود را با دقت می نگرم. اگر بپذیرم هرگز نمی توانم مثل نویسنده تمام وقت و حرفه ای هرروز وقت مبسوطی برای نوشتن بگذارم، همان چند دقیقه ای که نیمه شب قبل از خواب می توانم بنویسم برایم حکم غنیمت را خواهد داشت. غنیمتی که هرگز از آن نمی گذرم.

گام های کوچک با حفظ عزت و کرامت نفس، تمایل ما را در مسیر نوشتن شعله ور نگه می دارند. به کرات دیده ام افرادی که فراغت بال بسیار بیشتری نسبت به من داشته اند، حوصله ای برای جدی گرفتن زندگی ندارند. و پادکست شاهین کلانتری به من می گوید حفظ انرژی از داشتن وقت هم مهم تر است. غوطه ور شدن در فضاهای مجازی و عدم انعطاف انگیزه و انرژی ما را می گیرند و سبب می شوند از خودم بیزار بشویم. مسیر را گم کرده و حرکتمان متوقف بشود.

آش خنک شده است. پسرم با هیجان از کتاب جدیدی که دارد می نویسد، سخن می گوید. من یاد تک تک تلفن هایی که امروز به ناشرهای مختلف زدم و بی نتیجه ماندند می افتم. قلبم فشرده می شود. «هدف» سینه سپر می کند و نمی گذارد «اندوه» به این دژ محکم نفوذ کند. مدت هاست شماره احساسات منفی را بلاک کرده ام. به محض اینکه با من تماس می گیرند، به شکل اتوماتیک ریجکت می شوند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *