باید یه مدت برم اونور آب

من و برادرم چهار سال با یکدیگر اختلاف سن داشتیم. هردو در سن و سال ازدواج بودیم. برادر کوچکترم با داشتن همان اعتماد به نفس فراوانی که معمولا فرزندان آخر دارند، اصرار بیشتری برای ازدواج داشت و من که در خودم آمادگی نمی دیدم مدام با انکار شدید از این امر امتناع می کردم. بالاخره خانواده راضی شد و قرار شد برای برادر کوچکتر به خواستگاری بروند.
ناگفته نماند در این مدت که مادر و خواهرم از خانه ای به خانه دیگر می رفتند و دختران نگون بخت را برای برادر کوچک ما سبک سنگین می کردند، من که مانند راننده آژانس همواره پابه رکابشان بودم مورد عنایت طعنه ها و کنایه های زیرلب مادر واقع می شدم که : «کاش دوزار از جربزه این برادرت توی خون تو هم بود…» و من بر اساس عادت همیشگی می خندیدم و همه چیز را به شوخی میگرفتم.
تابستان در حال اتمام بود و به مادر و خواهر عزیزم اولتیماتوم دادم که به محض شروع شدن درس و دانشگاه دیگر از سرویس دادن در رکاب این دو شاه بانو معذورم. مادر که در ابتدا حسابی توی لک رفت با غرولند گفت: «تو که جز چرت و پرت گفتن کاری بلد نیستی! حالا همین یه فایده ای هم که داشتی دیگه نداری!» گمان کنم از روح پدرخدابیامرزم حیا کرد که چهارتا فحش آبدار که کمترینشان مفت خور و علاف باشد نداد. من بازهم خندیدم و با پرچانگی های نمکینی که برند خاص خودم بود، کدورت را از دلش زدودم.
آخرین بار بود که همراهشان می رفتم. خانه دختر خانم در کوچه پس کوچه هایی تو در تو بود و من از دیدن منظره بالا و پایین کردن ماشین و جلو و عقب شدن آن در اثر آمدن ماشین روبه رویی وحشت کردم. لذا سخنرایی غرّایی در باب مزایای پیاده روی در سن و سال مادرم و ضرورت آن برای تناسب اندام خواهرم کردم. کمی غریدند، صفات مناسب دیگری مانند لندهور و دیلاق و… نثارم کردند و رفتند.
طبق معمول در زمان انتظار برای داماد شدن برادر کوچکتر، گاز دادم و رفتم تا کمی دور دور کنم و چشم به راه تلفن خواهر بودن برایم تحمل پذیر شود. به خیابان رسیدم. دهانم در اثر خوردن شامیِ مادرعزیزم به شدت خشک شده بود. کنار زدم تا از یک سوپر مارکت شربت یا نوشابه ای بخرم. بی توجه به تابلوی حمل با جرثقیل ماشین را پارک کردم و به داخل مغازه رفتم.
صاحب مغازه مرد خوشرو و خوش دماغی بود. من هم که از دیدن اینجور آدم ها اختیار از کف می دهم، در کنار خرید چندین قلم جنس دیگر – که هیچ نیازی هم بهشان نداشتم و میدانستم با دیدنشان مادر حسابی از شرمندگی من در می آید – با او خوش و بش مفصلی کردم. متوجه گذر زمان نشدم اما وقتی به خیابان برگشتم ماشین سرجایش نبود. مبهوت و حیران راست و چپم را نگریستم. من آدم بی خیالی هستم اما گم شدن ماشین دیگر از اموری نیست که بخواهم با آن شوخی کنم!
علاف های عزیزی که روی یک صندلی دم در مغازه ها می نشینند به نظرم محترم ترین انسان های روی زمین هستند. البته علاف مورد نظر ما گویی که از دیدن حیرت و سرگشتگی من لذت میبُرد.زیرا دقایقی خود را از دیدن این منظره محروم نکرد و بعد از اینکه حسابی کیف خودش را کرد، صدایم کرد و گفت:

اس دی سفیده ما تو بود؟

گویی که ندایی ملکوتی مرا به خود بخواند شعف زده برگشتم:

بله بله….

خندید و با لحن کشدار و طعنه آمیزی گفت:

کجایی عامو؟ بردنش!

در کسری از ثانیه شعفم به وحشت تبدیل شد. مانده بودم بپرسم پس تو اینجا چه غلطی میکردی؟ یا بپرسم کی و چگونه بردند؟ ترجیح دادم سوال دوم را بپرسم تا از پاسخ گفتن مرا محروم نسازد:

دزد؟!

احمقانه خندید:

نه بابا! دزد کجا بوده این وقت روز وسط خیابون؟ نا سلامتی ما مثل شیر نشستیم اینجا، وایسم ماشین مردمو دزد ببره صدام درنیاد؟

نفس راحتی کشیدم که سوال درست را انتخاب کردم. ادامه داد:

جرثقیل برد… میبرن پارکینگ یه ۵۰ کیلومتری خارج از شهره دوسه ساعته رفتی و برگشتی.

مهم ترین چیزی که آن لحظه از سرم گذشت شاه بانوهایی بودند که برای به توپ بستن شخصیت من از هرموقعیتی دریغ نمی ورزیدند. ناچار شماره تلفن خواهرم را گرفتم و مشکل را توضیح دادم. خوشبختانه در مجلس خواستگاری برای حفظ کلاس و شخصیت خودشان هم که شده بامحبت ترین لحن خود را به کار گرفت:

ای بابا…راستی ام؟ اشکالی نداره داداشی قربونت برم فدای سرت…

من میرم دنبال ماشین. شما خودتون ماشین بگیرید بیاید خونه.

الان کجایی عزیزم؟

خیابون سرکوچشون دم در سوپری وایسادم

نه حاج خانم راضی نیستیم …نه والا …نمیاد آخه … روش نمیشه …

ظاهرا مادرزن آینده برادرم مهربان و دلسوز بود. خواهر از طرف او مرا به صرف چای و شیرینی دعوت کرد تا بالا بروم چرا که خدا را خوش نمی آید در خیابان بمانم! تلفن را که قطع کردم پیامکی با این محتوا روی گوشی ظاهر شد:

حسابتو بعدا میذارم کف دستت… فقط خدا میدونه اگه بیای اینجا و لُمپن بازی دربیاری سرتو میبرم!

آدرس را گرفتم و باهزار خجالت و عذرخواهی از اینکه لباس مناسبی در شأن مجلس خواستگاری ندارم و اصلا نباید مزاحم میشدم و

… بالا رفتم. مادر و خواهرعزیزم تمام تلاش خود را برای داشتن برخوردی با محبت به کار می گرفتند و من به خوبی می دانستم در تمام عمرم هرگز این رفتارها تکرار نخواهد شد. از ترس اینکه مبادا کلامی ناشایست از دهانم بیرون آید در سکوتی سنگین غلت می خوردم و سرم را به شدت پایین گرفته بودم. البته سنگینی نگاه مادرم مزید بر علت بود که با نگاهش به من فهماند: این دعوت اجباری را سبب آبروریزی ما نکن!
مادرزن آینده در یک سینی کوچک طلایی با استکان های کمرباریک برایم چایی آورد. با خجالت برداشتم و به همراه شرینی داخل بشقاب گذاشتم. مادرزن بر صندلی روبه رویم نشست. سرم پایین بود ولی نگاهش را حس می کردم.

هزارماشالا آقازاده کوچیکتر از پسر دیگه تون هستن؟

خیر ایشون پسر بزرگترم هستن

سلسله مراتب رعایت نشده پس

همه اندکی خندیدیم. من لحظه ای نتوانستم بر قوه طنز خود فائق آیم:

آقازاده هول تشریف دارن.

مادرزن با شدت بیشتری خندید. همین لحظه صدای زنگ آمد و او با یک معذرت خواهی کوچک جمع مارا ترک کرد. مادرم آنچه از دستش می آمد از غرولند زیرلب و چشم غره های ترسناک بارم کرد. خداراشکر می کردم که هنوز در این مجلس هستیم. مادرزن به همراه دخترش آمدند:

بفرمایید اینم دخترخانم ما…

دخترجوان با لحنی شرمگین گفت:

شرمنده کلاس خیلی مهم بود… نشد کنسل ….

مادرم وسط حرفش پرید:

عزیزمی دختر گلم… این چه حرفیه دشمنت شرمنده باشه

من فقط به لبخند پهن و لحن پر از مهر مادرم دقت می کردم و با خود می اندیشیدم به کدامین گناه از این مواهب مادر محرومم؟
دختر به اتاق رفت، لباس هایش را عوض کرد و بازگشت. دقایقی به صحبت های بی مزه و بی ربط گذشت. مرتب به ساعت نگاه می کردم. وقتی سکوت بر جمع سنگین شد. آرام به مادر گفتم:

وزیر جنگِ عزیز کی اجازه میدید با رفتنمون عروس خانم فکراشونو بکنن؟

وسط چشم غره مادر صدای خنده مادرزن و عروس آیندمان آمد که مادر فهمید باید جنبه شوخی خود را نشان دهد. بالاخره برخاستیم و به خانه رفتیم. اینکه در راه چقدر مورد عنایت خانواده واقع شدم و از عتابهایشان بهره بردم دیگر بماند!
دو روز بعد در اتاقم روی تخت ولو شده بودم و از ساعات بیکاری باقی مانده به شدت لذت می بردم. هندزفری در گوش گذاشته بودم و مشغول گوش دادن به کتاب جنایی جدیدی بودم. ناگهان بی مقدمه در اتاقم باز شد و مادرم مثل ماده شیری خشمگین به داخل اتاق هجوم آورد. من از همه جا بی خبر با دیدن صورتش از جا پریدم و هندزفری ها از گوشم افتاد. پشت سرش برادرم از او خشمگین تر وارد شد و پس از او خواهرم به داخل اتاق حمله ور شد. در ذهن خود تمام جرائمی که می توانست این حجم از خشم را بر سرم نازل کند مرور کردم، تا جایی که خودم به خاطر داشتم هیچ کدام را مرتکب نشده بودم. با صدای لرزان گفتم:

به خدا من بی گناهم برام پاپوش درست کردن ….

حرف نزن… حالا دیگه از پشت خنجر می زنی؟!

خجالت نمی کشی؟! زن می خوای بگو برات بریم خواستگاری …

نشستی وسط مجلس خواستگاری داداشت نمک میریزی که چی بشه ها؟!

نگاه مبهوت و متحیرم از صورت یکی به دیگری منتقل می شد. این وسط از همه جالب تر خشم آمیخته به بغض برادرم بود که او را عین زمان بچگی مان لوس و بی کفایت نشان می داد. چیزی به گریه کردنش نمانده بود:

نگاه کن چه بلایی سر این طفل معصوم آوردی؟! من از همون اول می دونستم نباید میذاشتم بیای…

خطابش را از من به سمت برادرم برگرداند:

عیبی نداره مامان جان اون دختره لیاقت تورو نداره لیاقت اون امثال همین لندهوره که با یه نگاه عاشقش شده

جملات آخر را با نگاه تحقیرآمیزی نثارم کرد و برادر کوچک را در آغوش گرفت. از اتاقم رفتند. مانده بودم بخندم یا تعجب کنم. دوباره هندفری را به گوش گذاشتم تا سریال صوتی «تحقیقات پارکرپاین» آگاتا کریستی را ادامه دهم. دست هایم را زیر سر گذاشتم و روی تخت ولو شدم. فکر روز خواستگاری رهایم نمی کرد. چرا باید عاشق من شده باشد؟! جوابی نداشتم. هیچ مفری نبود. به عشق آن دختر بیچاره که نمی توانستم پاسخی درخور بدهم. برادرم هم هرگز مرا نمی بخشید و مادر و خواهر تا مدت ها تحمل دیدن ریختم را نخواهن داشت. با خود اندیشیدم: باید یه مدت برم اونور آب تا آبا از آسیاب بیفته

6 پاسخ

  1. خیلی عالی بود زینب جان، زدم رو لینک گفتم یک سرکی بکشم فقط😀 ولی تا خط آخر یک‌نفس جملات رو سرکشیدم. آفرین👏🏻

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *