دخترک پیالهی قرمز رنگ شفاف را از دست خواهر کوچکتر گرفت و گفت:
_ این خوبه هم کوچیک و سبکه و هم میشه زیرش رو دید. آفرین بهت افتخار میکنم.
خواهر کوچکتر با خوشحالی خندید و لپهای سفیدش قرمز شد.
_میخوای چیکار کنی، آبجی؟
_صبر کن تا ببینی.
دختر بزرگتر بیحرکت ایستاد و چند لحظه بعد خم شد و پیاله را روی شی نامعلوم گذاشت.
_اون چیه؟
_ببینش.
دختر کوچکتر خم شد و با دقت نگاهی به پیاله انداخت. مورچه ای دیده میشد که خود را به پیاله میکوبید تا نجات پیدا کند.
_وای این از اون مورچههاست که گاز میگیرن؟
_اوهوم… میخوام ببینم چقدر میتونه این زیر بدون غذا دووم بیاره
دختر کوچک مضطرب به نظر میرسید.
_اگه بیاد بیرون چی؟
_نترس واسه اونجاشم یه فکری کردم.
نوار چسبی از جیبش بیرون آورد و دور تا دور پیاله را به فرش چسباند.
_خب، این میتونه فعلا اینجا نگهش داره. ولی نگران نباش خیلی زودتر از این حرفا میمیره. باید هر چند وقت یک بار بهش سر بزنیم تا ببینیم چطوری تغییر میکنه.
دو خواهر دور شدند و مورچه را به حال خود رها کردند.
****
_در حال حاضر تنها راهی که داریم مقاومته، تا زمانی که بهار برسه.
ملکه با صدایی آرام و مایوس صحبت میکرد و همه ما در سکوت به حرفهایش گوش میکردیم.
_بانوی من، من اجازهی صحبت میخوام.
یکی از ملازمان ملکه، با پرخاش گفت:
_ساکت شو! یک کارگر چطور جرات میکنه.
_بذارید حرفش رو بزنه.
_ولی …
_حرف بزن.
ملکه به من نگاه کرد،با حفظ خونسردی گفتم:
_مادر… من به عنوان یکی از فرزندان کوچیک شما میخوام تمام تلاشم رو بکنم تا خانواده از این قحطی نجات پیدا کنه. من راهی دارم و میدونم که اگه همه باهم همکاری کنیم، میتونیم پیروز بشیم. من چند وقت پیش از قوانین سرپیچی کردم و از محدودهی جنگل خارج شدم.
_تو چطور…
_جناب ملازم ساکت باشید! حرفت رو ادامه بده پسرم.
آب دهانم را قورت دادم و صحبتم را از سر گرفتم:
_من فهمیدم که اینجا اونطور که ما همیشه فکر میکردیم یک جنگل بزرگ نیست، بلکه فقط باغچه کوچیکی در یک خونه غول پیکره که موجودات عجیبی توش زندگی میکنن.
صدای حیرت و همهمه از جمعیت بلند شد:
_دروغگو!
_چی داری میگی.
_باید از رفتارت خجالت بکشی.
ملکه دستش را بالا گرفت و جمعیت را دعوت به سکوت کرد.
_منظورت چجور موجوداتیه؟
_اونا به خودشون میگن “آدم”، عظیم الجثه هستن. دوتا دست دارن و روی دوتا پا هم راه میرن. قسمت کوچیکی هم روی بدنشون سواره که احتمالا جایگاه مغزشونه. البته اونقدر نسبت به بدنشون کوچیکه که فکر نمیکنم کارایی خاصی داشته باشه. اونا توی کثیف کردنِ محیط اطرافشون و خوردن و انبار کردن غذاهای مختلف، مهارت زیادی دارن و ما میتونیم از این موضوع به نفع خودمون استفاده کنیم.
ملکه نفسی عمیق کشید و گفت:
_که اینطور. به نظرت موجوداتی تا این حد بزرگ، بیفکر و آلوده نمیتونن برای ما خطرناک باشن؟ به نظرت رفتن به اونجا یه جور خودکشی نیست؟
_بانوی من درست میگین اما اونا یک نقطه ضعف هم دارن. بزرگی جثهشون، براشون دردسرسازه و باعث میشه نتونن به همهی گوشه کنارای خونه سرک بکشن. اگه ما به اون خونه نفوذ کنیم، میتونیم آذوقهی زیادی جمع کنیم و از نابودی نجات پیدا کنیم. خونهی اونا طوریه که هر گوشه و کنارش میشه غذایی پیدا کرد.
ملکه در فکر فرو رفت. همهمه جمعیت رفته رفته بالا میگرفت. ملازم به ملکه گفت:
_اما بانوی من، مادر عزیز ما که نمیتونیم تعداد زیادی از افرادمون رو به خاطر توهماتِ یک مورچهی کارگر به خطر بندازیم.
ملکه با حرکت سر تایید کرد و با مهربانی به من گفت:
_ چیزی که تو میگی هم میتونه کمک کننده باشه و هم خطرناک پس فقط یک راه باقی میمونه، تو باید قبل از اینکه خانواده رو به اونجا ببریم، تنها بری به اون خونه و چیزی برامون بیاری که به همه ثابت کنه واقعا همچین مکانی، خارج از جنگل وجود داره. میتونی بخشی از غذای مخصوص اون موجودات رو با خودت بیاری.
_با کمال میل سرورم. این کار خیلی راحتیه، ازتون ممنونم.
ملکه سری تکان داد و جمعیت پراکنده شدند. من ماندم و شهامتی که داشت کمکم با ترس آمیخته میشد. آرام با خودم حرف میزدم:
_نترس، به خاطر مادر و خانوادهات شجاع باش. تو بارها به اونجا رفتی. فقط اینبار یادت باشه که اگه برنگردی کلنی نابود میشه این کاملا مسلمه که اونا تا بهار نمیتونن دووم بیارن.
نفسی عمیق کشیدم، از لانه خارج شدم و به میانِ سبزههای باغچهی جنگلمانند قدم گذاشتم.
****
هر چه جلوتر میرفتم، راه طولانیتر به نظر میرسید. شک کردم که راه را اشتباه آمده باشم. صخرههای سفید بزرگ را بالاخره دیدم. سه صخرهی بلندِ پیدرپی و بعد از آن درِ ورودی خانه قرار داشت.
چند ساعتی میشد از لانه راه افتاده بودم و این قسمت، یعنی بالا رفتن از صخرهها در مقابل آن پیادهروی طولانی، برایم مثل آب خوردن بود.
وارد خانه که شدم محو دیوارها و نمای جالبش بودم. این خانه هر بار چیز جدیدی برای رخنمایی مقابل چشمانم داشت.
روی سطح ناهموار زمین راه میرفتم که محفظهی قرمز رنگی روی سرم قرار گرفت. محفظه شفاف بود و میتوانستم بیرونش را ببینم. سرم را بالا گرفتم، چشمم افتاد به دوتا از آن موجوداتی که در خانه زندگی میکردند. مثل اینکه از آمدنم به خانهشان حسابی عصبانی شده بودند و حالا میخواستند مجازاتم کنند.
عضلات پاهایم منقبض شدند و شروع به کوبیدن به دیوارههای محفظه کردم. باید فرار میکردم، بقای کلنی در دستان من بود.
همچنان خودم را به این طرف و آنطرف محفظه میکوبیدم و با تمام توان فریاد میزدم، ولی بعید بود از آنفاصله کسی صدایم را بشنود.
دو غول عجیب رفتند و من ماندم با کوله باری از یاس و اضطراب و مسئولیت.
****
چند ساعتی تقلا کردم. اما نیرویی عجیب محفظه را به زمین قفل کرده بود. شاید چیزی مثل شیره درخت که پا را به زمین میچسبانَد و خیلی هم خطرناک است، اطراف آن ریخته بودند.
از خستگی بیحرکت گوشه محفظه خود را رها کردم و سه جفت پای بیرمقم دو طرف بدنم رها شدند.
تند و صدادار نفس میکشیدم، قلب کوچک پشتیام، تند تند میزد و کمرم را به نوسان درآورده بود. آن دو برگشتند. با زحمت بلند شدم و گوشهای از محفظه خودم را جمع کردم.
_ ببینش. انگار خیلی خسته و گرسنهست. دیگه عمرا بتونه فرار کنه.
آن که کوچکتر بود این را گفت. دیگری که لبخند ترسناکی روی لبش بود، با حرکت سر حرف آنیکی را تایید کرد و گفت:
_آره دیگه نمیتونه. ولی خوب مقاومت کرده. فکر میکردم تا حالا دیگه مرده باشه.
من نباید بمیرم. کلنی عزیزم، خانوادهام، مادر… آنها نابود میشوند؛ من نباید بمیرم.
دو غول چند دقیقه به من خیره ماندند و سپس رفتند.
نفسهایم تندتر شده بود، هوا هم داشت کم میشد، سوخت و ساز بدنم در این چندساعت بیشتر شده بود و این گرسنهام هم کرده بود.
دراز کشیدم یک طرف محفظه و سعی کردم از لبههای آن روی زمین، کمی هوا به داخل ریههایم فرو ببرم اما افاقه نکرد و من همچنان نفس نفس میزدم.
دقایق میگذشتند و وضع من بدتر میشد. بیرمق کف زمین افتاده بودم. نفسهایم منقطع شده بودند و دقایق آخرم را سپری میکردم.
زمزمه کردم:
_مادر، مادر… کمکم کن…
و قطرهای اشک روی گونهام لغزید. چشمهایم را بسته بودم که بوی شیرینی توجهم را جلب کرد. چشم را باز کردم و دستی را دیدم که محفظه را از رویم برداشت و دور شد. هوای تازه به ریههایم فرو رفت و مغزم را تازه کرد، رمقی به پاهایم برگشت و قدمهایم مرا به سمت بوی شیرینِ خرده نان هدایت کردند.
صدای قدمهای آن دو موجود افکارم را قطع کرد. با سرعت دور شدم و پشت دیوار سنگی و گرد با گل های زیبا پناه گرفتم. صدایشان را میشنیدم:
_ کی این پیاله رو از زمین برداشت؟ مامان! آخه چرا؟
_مگه نگفتم وسایلتونو جمع کنین از رو زمین؟ تازه رفتی دورش چسب هم زدی؟ از دست تو دختر. اون مورچهی بیگناه چیکارتون داره آخه.
غول کوچکتر به آرامی گفت:
_مامان آخه اون گازمون میگیره. بعدشم من و آبجی میخواستیم تحقیقات علمی انجام بدیم.
غول خیلی بزرگتر خندید و گفت:
_ای مردمآزارای کوچولو! برین رو یه چیز دیگه آزمایش کنین. درضمن خانوم کوچولوی من، تا وقتی شماها اذیتش نکنین اونم گازتون نمیگیره.
جستوجو را شروع کردم. تکه بزرگ نان خشکی دیدم که پشت دیوار گرد سنگی از چشمهای بقیه پنهان بود. شوق پیروزی در قلبم فوران کرد؛ کلنیِ من نجات پیدا کرده بود.
با چشمانی مملو از شادی و غرور زمزمه کردم:
_ممنونم مادر…
نویسنده: کوثر مودی
4 پاسخ
خواندنی و روان❤🌹
موفق باشی😘
ممنون از توجهت عزیزم
جذاب و خواندنی بود احسنت خانم مودی
تا انتها من رو دنبال خودش کشاند 🌺🌺🌺
از بهترین کارهاشه واقعا
ممنون از توجهتون