قهوه در تختخواب

از اول صبح نگران بودی و اضطرابت مشهود بود. از رفتار پدرت می ترسیدی به همین دلیل تمام تلاشت را کرده بودی جلو چشم نباشی. وقتی پدرت پرسید: این دختر کجاست؟ چرا نیامده صبحانه بخورد؟ تنت لرزید و دستت روی دستگیره ی در خشک شد. اگر سایه ات از پشت شیشه پیدا نبود که پدرت صدایت کند؛ از خیر صبحانه می گذشتی.

نمیدانستی روز چگونه گذشته و ساعت های عصر فرا رسیده است. تا ساعتی دیگر مهمان ها می رسیدند و تو برای هزارمین بار در دل با خدا صحبت کردی که این مجلس ختم به خیر شود. صدای زنگ خانه، تنت را لرزاند. به یاد آوردی دوستت هدی است که با هزار التماس راضی اش کردی تا امروز به این خانه بیاید و قوت قلبت باشد.

قبل از خادم خانه به در اصلی رسیدی و در را به روی دوستت باز کردی. هدی از ابتدا با تو فرق داشت. از خانواده های شیعیان جنوب بود و رفتاری گرم و صمیمی از خود نشان می داد. با دیدنت، تو را در آغوش گرفت و با لحن شادی گفت: «به به ! عروس خانوم… نکنه من رو با داماد اشتباه گرفتی که پا برهنه تا جلوی در دویدی؟»

خنده­ اش با نگاه کردن در صورت تو محو شد: «چته دختر؟ رنگ به صورت نداری؟ تو خونه دعوا شده؟» سر تکان دادی. بغض راه گلویت را بسته بود و نمی دانستی چرا دوست داشتی گریه کنی. چشمانت از اشک خیس شده بودند. دست هدی را گرفتی و او را به اتاقت بردی… به او گفتی اضطراب داری. گفتی می دانم مادرم عمدا سر راهم نمی­ آید و پدرم برای ناهار به خانه نیامده.

هدی دستانت را گرفت و دوباره بغلت کرد و اجازه داد چند دقیقه سر بر شانه­ اش بگذاری و گریه کنی. چند دقیقه نشده حس شوخ طبعی ذاتی ­اش بر جو موقعیت و فضا غلبه کرد. هُلت داد عقب و گفت: «جنگجوی ما رو باش! خُبه خُبه بلند شو لباس­ هات رو عوض کن. الان داماد میاد زهره ترک می شه!»

به خودت در آیینه­ ی قدی اتاق خیره شدی. به یاد نداری هرگز اینقدر آشفته و نا­مرتب بوده باشی. نسبت به لباس و ظاهر بیش از اندازه وسواس داری اما اتفاقات چند وقت اخیر، تو را چون مجنونی کرده که از خودت غافل شده ای. همین حال مجنون وار و رفتار بی­ قیدت پدرت را از عشق تو ترساند.

لباس­ های مختلفت را، رو به روی هدی می گرفتی و می­ خواستی چیزی را انتخاب کنی که در شأن مجلس باشد. می دانستی داماد سادگی را می­ پسندد. بارها در بین کلماتش این را شنیده بودی. اما لباس ساده ­ای که او بپسندد در بساط زندگی تو یافت نمی ­شد. پدرت تو را چون شاهدختی شرقی در لباس های رنگارنگِ فاخر پرورانیده است. هدی سعی می­ کرد انتخابت را به چالش بکشد و به چیز میانه­ ای برسید که هم داماد راضی شود و هم پدرت.

خادم خانه با قهوه و آب به پذیرایی مهمان آمده بود که تو لباس پوشیده بر در اتاق ظاهر شدی. هردویشان کِل کشیدند. کِل کشیدنی که سکوت چند روزه­‌ی خانه را شکست و در تمام اتاق­ ها و سالن­ های خانه پیچد. چقدر دوست داشتم در آن لحظه داخل اتاق باشم و من نیز مثل آن ­ها کِل بکشم.

لباس که پوشیدی انگار سد نگرانی فرو ریخت و ترست کم شد. به هدی گفتی: «خدا به خیر بگذرونه. مطمئنم جنگ میشه.»

هدی می خندید و گفت: «مجلس خواستگاری ای که داماد و پدر عروس هردو مخالف ازدواج هستند؛ کم از میدون جنگ نیست!»

صدای محکمت که بی شباهت به صدای تو بود در اتاق پیچد: «خوبیش اینکه دامادم رزمنده است!»

صدای تو و زهره در پچ پچ های طولانی محو شد و من سعی کردم با واژه­‌ی « دامادم» کنار بیایم. روزهایی را به یاد می ­آورم که شروع به حرف زدن از این مرد کردی. اوائل هر شب بعد از اینکه پدرت روزنامه اش را می­ خواند و در ایوان خانه می­ نشست؛ پا به پایش می­ نشستی و از مردی می­ گفتی که هر روز در محفلتان می­ بینی. می دانستی مرد زن و سه فرزند دارد و از تو بزرگ ­تر است. پدرت به همین اطلاع دل خوش کرده بود. به غروری که در تو رشد داده بود تا به وقتش کاری کند که هرگز دل به مردی که اشتباه است نبندی!

گفتگوی هر شبتان، تبدیل به عادتی شده بود که بزرگ­تر شدن تو را نشان می ­داد. پدرت تو را می­ دید که از کودکی به بزرگسالی وارد می ­شوی و از رفتارهای خودخواهانه ات کم می­ شود. زنانگی وجودت مشخص ­تر شده بود و پدرت به علم، اطلاع و دغدغه ­هایت می­ بالید.

وقتی با شور از سخنان مرد و همراهی جوانان با او می ­گفتی؛ پدرت زیر لب تو و او را تحسین می­ کرد. گاهی به بخشی از رفتارهای مرد ایراد می­ گرفت و بخشی را نمی ­پذیرفت و از راه و رسم جدیدت در مبارزه می­ پرسید. تو روز بعد با جواب آن سوال­ ها می­ آمدی. از علماء و نخبگان مختلف نقل قول می­ کردی. می­ دیدم که پدرت زیر لب به حرص و جوش خوردن­ های تو می­ خندد و تو را؛ ببر ماده­ ی مغرورش را؛ تحسین می ­کند!

اما از روزی که گفتی دل به این مرد داده ­ای لب­ های پدرت به خنده باز نشد. فکر می­ کرد مردی هوسباز ودغل­کار از راه رسیده و با زبانی نرم دخترش را از او دزدیده است. باید پدر باشی تا بفهمی حق داشت ناراحت شود. مردی که تو عاشقش شده بودی اگرچه اکنون تنها بود و گذشته­ ای درخشان داشت اما آینده ­اش نامعلوم می نمود. پدرت در جنگ بزرگ شده و تمام جوانی را با نداری و سختی دست به گریبان بود. طبیعی است، فرستادن تک دختر ناز پروده­ اش به مصاف با همان زندگیِ سرشار از فقر و نداری؛ غیر ممکن باشد. به همین دلیل بود که با آن قاطعیت به التماس­ هایت بی­ توجهی کرد و جواب رد را برای آخرین بار به تو داد. می­ دانست که هرگز راضی نمی ­شوی بی­ رضایتش از خانه بروی و او را با ننگ داشتنِ دختری فراری، رها نمی­ کنی.

آن روزها به تو سخت می ­گذشت . خبر داشتی پدرت مخالفت می ­کند اما مشکل اصلی، این بود که مرد هم تو را نمی­خواست. اصلا تو را نمی ­دید. نمی­ دانستی چطور دل بسته­ اش شده بودی. منطق­ ها برای تو پایان یافته بودند و دلت، تخته بندِ مردی شده بود که عاشقانه­ هایش با خدا بود و سخنانش مثل اشعار «جوزف حرب»* در قلب، نفوذ می­ کرد. مرد از آزادی می گفت و تو دوستش می­داشتی. مرد از استقلال می ­گفت و تو عاشقش می شدی. مرد از عشق می­گفت و تو مجنون شده بودی! وقتی مرد شنید و فهمید که دوستش داری؛ آب پاکی را بر دست قاصد عشقت ریخت. تو که جواب رد را شنیدی؛ تب کردی.

 چند روزی مریض بودی. در خانه کسی نمی ­دانست این تب از کجا نشئت گرفته است. پدرت اگر آن روز حال تو را می ­فهمید؛ اگر تو نمی ­ترسیدی و به او می­ گفتی؛ آن مرد را هر جای عالم بود به خانه می ­آورد و مجابش می ­کرد که همسرت باشد. از نونهالی­ ات هر چه می­ خواستی مهیا می­ شد و این تب می­ توانست نشانه ­ای بر عشقی سوزان باشد. اما نخواستی تا بفهمد و این چنین شد که وقتی از مرد گفتی؛ حالت را نفهمید.

چند روز در تب می ­سوختی که هدی به دیدنت آمد. در ابتدا او را که دیدی؛ گمان کردی معشوق، عشق ابراز شده­ ات را پذیرفته است اما خبر این نبود. گرچه هدی چاره ­ی کار را پیش پایت گذاشت. حرف­ هایش روزنه ­ی امیدی به قلبت باز کرده بود و تو مثل هر عاشق دیگری با خبر معشوق بهتر شدی و از بستر برخاستی! پدرت که به خانه آمد و تو را سر پا دید از خوشحالی مثل روزهای اول تولدت شادمانی می­ کرد.

وقتی حاضر می­ شدی که بعد از آن روزهای تب از خانه بیرون بروی؛ عزم و اراده در چشمانت می­ درخشید. اگر کسی از عشقت خبر داشت گمان می­ برد که به دیدار معشوق می­ روی؛ اما تو را مغرورتر از این بزرگ کرده بودند که برای عشق گدایی کنی. تنت هنوز ضعف داشت و می­ لرزید اما گام­ ها و کلامت استوار بود. وارد دفتر امام موسی صدر** شدی و از عشقت حرف زدی.

 نه حرف زدن دختری درمانده که بیچاره ­وار از دیگران استمداد می­ کند. بلکه همان ماده ببری شدی که باید باشی. از عشق گفتی و از مخالفت­ های داماد و پدرت. دلایل هر دو را مو به مو بدون لکنت برای بزرگِ علماءِ لبنان گفتی و همه را جواب دادی و در نهایت از او خواستی همان کاری را بکند که بزرگان قریش برای خدیجه اول بانوی اسلام کردند.

امام موسی صدر به خاطر نداشت که هرگز زنی را چنین شجاع و با اراده در رسیدن به خواسته­ اش دیده باشد. همان شب قرار خواستگاریت را با پدر و مصطفی گذاشت. پدرت نمی ­توانست مهمان را از خانه ­اش براند ولی همه می­ دانستند ناراضی است. تو می­ ترسیدی پدر با نیش کلام داماد را فراری دهد. 

در وسط مجلس بعد از گفتگوهای بسیار صدر و پدرت و سکوت مردِ مبارزِ تو؛ قلب هردویمان در سینه می ­تپید. پدر بارها از رفاهی که تو در آن بزرگ شده بودی گفت و وضعیت بد زندگی مرد در لبنان. در نهایت پدرت به دامن شرع گریخت. به امام موسی گفت: «مگر نه اینکه در شرع اسلام مرد وظیفه دارد حداقل رفاه زن را در سطح خانه پدر فراهم کند؟ غاده از بچگی همیشه مستخدم داشته و عادت دارد صبح که بیدار می ­شود؛ در همان تخت قهوه­ ی ذغالی بخورد». بعد مستقیم خواستگار را خطاب قرار داد و پرسید: «شما توان استخدام خدمتکار را دارید؟» تو در خود فرو ریختی. ترسیدی که مرد ناتوانی­ اش را ابراز کند و پا پس بکشد و تو شرمنده­ ی عشقی باشی که این چنین رسوای عالمش کرده ­ای. از خودت به خاطر تمام آن قهوه ­های صبحگاهی و لذتی که از نوشیدنشان می چشیدی؛ بدت آمد!

اما مرد با جوابش تو و پدرت را ساکت کرد: «آقای جابر من توانایی مالی استخدام خدمتکار برای دختر شما رو ندارم ولی همین جا تعهد می­ دم تا آخرین روز زندگیم، هر روز صبح خودم برای دخترتون قهوه دم کنم و تو رختخواب براش ببرم!»

پدرت سرش را پایین انداخته بود و فکر می­ کرد. چند دقیقه­ ای که به طول یک عمر برای تو بود. به من نگاه کرد و من رضایتی را که بارها در خلوت ابراز داشته بودم؛ با سر نشانش دادم. پدرت سینه اش را صاف کرد و گفت: جعل الله البرکه فی حیاتکما!***

تمام حرف­ های نگفته­ ی چند روزه­ ام در ذهنم مرور می ­شد. بارها به پدرت گفته بودم غاده را عاقل و سالم پروش داده ­ای، به انتخابش احترام بگذار؛ اما به جای هر حرفی بلند شدم و بغلت کردم و گفتم مبارکت باشد دخترم. کِل کشیدن من و هدی خانه را پر کرد.

پی نوشت:

*جوزف حرب: شاعر غزل سرای لبنانی

**امام موسی صدر: آزادی خواه لبنانی و زعیم علماء شیعه در لبنان

*** خداوند در زندگیتان برکت قرار دهد.

این داستان با فضا سازی تخیلی و بر اساس روایتی نیمه مستند از دل بستگی خانم «غاده جابر» به شهید بزرگوار «مصطفی چمران» نوشته شده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *