نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو

ذهن زنگ زده ای که عشق را درست نمی فهمد و هرگز برای درک این مفهوم آمادگی لازم را ندارد، حدود و قیود مسخره ای را تعیین می کند و خودش هم آرام نمی گیرد. به دلایل زیادی ماندن را توصیه می کند و از رفتن می ترساند. در حالیکه این مغزهای کوچک زنک زده نه برای ماندن انگیزه کافی دارند و نه برای رفتن قدرت وافی. مغز خام آدم های سست و بی بنیاد هیچوقت نمی فهمد عشق اگر قرار باشد بر اصالت و هویت خودش جاری بشود، هرگز ضعیف نخواهد بود. عشق مثل یک مته پر قدرت در جان انسان فرو می رود و هرگز نمی گذارد میخ محکمی که به او آویزان شده است کنده شود.

تفاوت زیادی بین گِل بازی های کودکانه ما زمانی که سنگ ها را به کمک خشک شدن آب روی هم نگه می داشتیم وجود دارد با ساختمان عظیم الجثه ای که با سیمان و آهک و بهترین تجهیزات ساخته می شود. چیزی که مادربزرگ ها به نام عشق می خوانند بنیاد سستی است که با خشک شدن گل منتظر ضربه بی جانی برای فرو ریختن می ماند.

 

در ابتدا حرف زدن از قدرت بی انتهای عشق آدم ها را سراغ یک رابطه عاطفی بی نهایت گرم و پرمحبت می برد. دو نفر که برای یکدیگر می میرند و در هر شرایطی از حمایت یکدیگر دست بر نمی دارند. این دو نفر ممکنست بسیار آرام و منطقی باشند یا دیوانه و پر هیاهو… به هرحال می توانند در هر شرایطی عشق یکدیگر را حفظ کنند. همیشه روابط گرم و پر مهر برای ما تمثیلی واقعی از عشق و عاطفه است.

شاید تا حدودی بتوان بر این مطلب صحه گذاشت. زیرا عشق ممکنست روابط پر مهری بین دو نفر ایجاد کند. اما نکته ای که این وسط جا می ماند بحث «اختیار» آدم هاست. در اغلب مواقع چنین تلقی می شود که عشق یک اتفاق ناگهانی و یک جرقه بی دلیل است که بین دو نفر پیش می آید و کسی نمی تواند جلوی آن را بگیرد. مثل درخشش یک ستاره در دل آسمانی تاریک که قرار است تا ابد تیره بماند. اما ناگهان به شکلی غیرقابل پیش بینی ستاره می درخشد و آسمان را روشن می کند. همه چیز تغییر می کند. او می ماند و قلب سیاهی که حالا با تابش عشق روشن شده است.

عشقی که ناگهان می آید، تضمینی برای ناگهان رفتن ندارد. اگر این پدیده نوظهور بسان صاعقه ای در دل ما بزند، ما را از میان تمام تردیدهایمان بیرون می کشد و جلوه جدیدی به لحظه های بی رنگمان می دهد. همه چیز مرتب و تمیز خواهد بود و زندگی به کام دل دو عاشق نو ظهور پیش خواهد رفت. اما قضیه در اینجا به پایان نمی رسد.

دردناکترین باوری که این روزها دل آدم ها را می لرزاند، عدم دخالت اختیار دراین قضیه است. این که می دانیم اتفاق باید بیفتد، و می دانیم این اتفاق با اختیار ما کاری ندارد، روزها و شب هایی راکه بدون این پدیده می گذرند، مضحکه می کنند. حسرت میخوریم که چرا بدون عشق زندگی می کنیم و چرا این فضیلت بزرگ و سهمگین سهمی از خودش را به ما روا نمی دارد؟ در صورت آدم ها نیمه گمشده خودمان را می جوییم و در طلب کسی که می دانیم حیوان تشنه درونمان را سیر می کند له له می زنیم. خدا می داند که هرگز نمی توانیم تشخیص بدهیم شماره یک نیمه بهتری بود یا شماره هزار؟

 

ناگفته نماند که آدم ها برای کنار هم بودن دلایل زیادی می توانند داشته باشند. ممکن است کسی فقط به خاطر صدای زیبای کسی از او احساس آرامشی دریافت کند و تمایل داشته باشد همیشه این صدا را در گوش خود بشنود. ممکنست چهره کسی فرد دیگری را به عمق خاطراتش ببرد و او بخواهد با دیدن این چهره همواره خاطراتش را زنده کند. ممکنست شخص دیگری به عشق کلماتی که از سرِ انگشتان دیگری فوران می کند کنارش بماند و بخواهد با او سخن بگوید. حتی بوی تن فردی ممکنست محرکی برای تمایل او به ماندنش باشد. البته طرز فکر و سخنانی که از دهان فردی بیرون می آید از عوامل بسیار مهمی هستند. هنر، مهارت، تفکر، هوش، نحوه تعامل و… چیزهای متعددی هستند که سبب جذب شدن آدم ها به یکدیگر می شوند.

 

اینکه آدم ها یک انگیزه مهم و یک دلیل بزرگ برای دوست داشتن یکدیگر لازم داشته باشند، این روزها تبدیل به یک حرف مسخره شده است. آدم ها دنبال کوچکترین دلیل و انگیزه ای برای رهایی از احساس تنهایی هستند. باهم سرِخواندن یک کتاب و دریافت یک احساس مشترک به تفاهم می رسند و تلاش می کنند باور کنند تنهایی شان به انتها رسیده است. آدم های این دوره تمام سعی و تلاش خود را برای یافتن این احساس مشترک می کنند. و از هر کاری دریغ نمی ورزند. آدم ها دنبال یک احساس عمیق و یک حرف ناگفته در دل یک انسان ناپیدا می گردند. انسانی که با او ویژگی های مشترک دارند و می توانند احساس همذات پنداری گمشده خود را بازیابند.

در دل تمام مشکلات و سختی هایشان در به در دنبال کسی می گردند که بتوانند برای لحظه ای غم ها و دردهایشان را با او به اشتراک بگذارند. به نظرم این وسط نکته ای هرگز نباید فراموش بشود:

هیچ اشکالی ندارد اگر دو نفر به دلایل سخیف و بی اساس باهم احساس نزدیکی و همذات پنداری داشته باشند. حتی اشکالی ندارد اگر یکدیگر را دوست داشته باشند. اشکالی پیش نمی آید اگر بخواهند بخشی از وجودشان را با یک فرد دیگر به اشتراک و اتحاد بگذارند. یا حتی بخواهند زمان زیادی از عمر خویش را به همراهی یکدیگر بگذرانند. اما جرم این آدم ها از روزی شروع می شود که این عواطف ابتدایی را با عشق اشتباه می گیرند.

 

نکته همین جاست:

عشق آن رابطه متعالی و آن نیروی سازنده ای است که آدم ها را از دل همه ناکامی هایشان بلند می کند و به اوجی می رساند که هرگز تصورش را هم نمی کردند. عشق یک هجمه اختیاری است. یک نیروی سیال و جاری در دل طبیعت که سبب بهم ریختن نظم جهان و دوباره به ترتیب آمدنش می شود. عشق یک انتخاب است. برگزیدن گزینه صحیحی که هنجارهای مناسب خود را می طلبد، از دل تمام گزینه های پیش رو.

شاید برخی گمان کنند حالا که دلدادگی کار سختی است به این دلیل است دوره و زمانه بدی داریم و پیش رویمان چیزهایی هست که این نیروی متهاجم و موثر را از ما دور می سازد. شاید این گمان حرف بی راهی نباشد. در زمانه ای که نام مقدس عشق بر هرنوع عاطفه ای القا می شود، نمی توان توقع یافتن چنین گوهر باارزشی را در هر کوی و برزن داشت. اما نه من و نه هیچ نویسنده دیگری حق ندارد مخاطب خود را با سخنانی که از نشدنی ها می خواهد بزند در نا امیدی غوطه ور کند. حقیقت گاهی تلخ و گاهی عمیق است. و چون دست یافتن به آن سخت است، گزنده به نظر می رسد.

اگر بخواهم نظر خودم را راجع به ماهیت حقیقی این نیروی شگرف به تصویر بکشم، حاصل سال ها زندگی در کشاکش تنهایی و نا امیدی را به شما منتقل ساخته ام. چیزی که امروز به نام عشق می شناسم، مانند گل پر گلبرگی که هرروز بر رنگ و لعابش افزوده می شود، می ماند. به گمانم جنس عشق از «نیرو» است. یک انرژی بی انتها که هرکس به هرمیزان که بتواند بر امیال سطحی و دل خواستن های آنیِ خویش پا گذارد، به عمق ژرف تری از آن منبع بی انتها دست خواهد یافت. آدم هایی که به هرمقداری از این معجزه خلقت دست یابند، حتی برای یک لحظه نمی توانند هیچ موجودی را در طبیعت خوار و حقیر بپندارند.

به همین سبب بود که وقتی عیسی مسیح (ع) به دستور خداوند در پی یافتن ذلیل ترین بنده او برآمد، حتی نتوانست لاشه سگی نیمه جان را به درگاه خداوند ببرد. زیرا با خود نجوا کرده بود شاید این موجود یک گام در بندگی خدا از من جلوتر باشد.

عواطف انسانی زیباترین جلوه های خلقت خداوند هستند. اگر دلسوزی، مهر و محبت، عاطفه، بخشندگی و… در میان مردم زنده نباشد، انسان کالبد بی روحی خواهد بود که دیر یا زود علیه عوامل نابودی خویش انقلاب خواهد کرد. اما همه این ها تعریف تام و کاملی برای عشق نیستند. در واقع این ها جلوه هایی از قدرت بی نهایت این واژه هستند و در عین حال آیینه تمام نمایَش نمی توانند باشند. مانند کسی که سر به چاه می نهد و تنها به اندازه دلو خودش از آن بهره می گیرد؛ هرکسی ممکنست از این واژه برداشت مخصوص خودش را داشته باشد. مهم این است که بدانیم عشق کامل و حقیقی تنها در پرتو کامل ترین هستی و حقیقتی که می توان متصور شد، یافت می شود.

«مَن طَلَبَنی وَجَدَنی، و مَن وَجَدنی عَرَفَنی، و مَن عَرَفَنی احَبّنی و مَن احَبّنی عَشَقَنی‏، و مَن عَشَقَنی‏ عَشَقْتُهُ، و مَن عَشَقْتُهُ قَتَلْتُهُ، و من قَتَلْتُهُ فَعَلَی دِیتُهُ، و مَن علی دیتُه فانا دِیتُه‏»

آن‌کس که مرا طلب کند، مرا می‌یابد و آن‌کس که مرا یافت، مرا می‌شناسد و آن‌کس که مرا شناخت، مرا دوست می‌دارد و آن‌کس که مرا دوست داشت، به من عشق می‌ورزد و آن‌کس که به من عشق ورزید، من نیز به او عشق می‌ورزم و آن‌کس که من به او عشق ورزیدم، او را می‌کشم و آن‌کس را که من بکشم، خون‌بهای او بر من واجب است و آن‌کس که خون‌بهایش بر من واجب شد، پس خود من خون‌بهای او می‌باشم.

5 پاسخ

    1. ممنونم یکتای عزیزم خودم هم کلا می خواستم همینو توضیح بدم ولی آخر مطلب فهمیدم خیلی کمتر از چیزی که توی ذهنم بود توضیح دادمش ): و تو خیلی باهوشی که همون نکته رو از دل مطلب درآوردی!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *