اگر اینجا بود

– این دندون لقه . اصلا فکرشم نکن. حتی اگه از سر نعشم رد بشی روحم نمی ذاره چنین غلطی بکنی.
– ولی شما حتی نمی دونید…
– نشنوم دیگه در مورد اون دختره بگی.
بوق آزاد موبایل که پخش شد حسین به صفحه گوشی خیره شد. نفس های تندش را بیرون می داد تا خفه نشود. آفتاب رنگ باخت و صدای لطیف سارهای درختی عربده جانکاهی می نمود. سرش که به دَوَران افتاد دانست به زودی دچار حمله آسم می شود. ترشح کورتیزول و آدرنالین به شدت زیادی صورت گرفته بود و کارایی مغزش را به صفر می رساند. اسپری آبی رنگ را در دستانش می فشرد. چهره بی رنگ و چشمان بی حالت فلور در خیالاتش هزار مرتبه زنده می شدند و رنگ می باختند: «من که نتوانستم از او در برابر یک مخالفت ساده حمایت کنم، چطور در تمام زندگی می توانم برای دختری که کسی جز من ندارد، پشتوانه باشم؟»
قدم هایش تند می شد و نفس هایش عمیق تر. پلک ها را پشت سرهم باز و بسته می کرد تا پرده اشک جلوی بینایی اش را نگیرد. درخت های تنومند و بلند قامت جنگل در برابرش قد علم می کردند و خود می نمایاندند تا اندکی بر خاطر اندوهگینش تسلی باشند. ولی چشمان او همه را چوب های بی معنا و بی رنگی می دید که در زندگی او عناصر اضافه ای هستند.
راه رفتن بدون هدف در دل جنگل باعث شد نفهمد آفتاب از روزنه های باریک تری به زمین زیر پایش می رسد. شاخه های درختان درهم پیچیده شده و علفزارهای پرپشت تری پیش رو داشت. به هر سو رو می گرداند جنگل انبوهی می یافت که از ابتدا تا انتهایش شبیه هم بود. دیگر نمی توانست تفاوت جایی که چند دقیقه پیش بود را با محلی که اکنون ایستاده تشخیص بدهد. از دل شاخه های در هم تنیده نگاهی به آسمان کرد و رد پای عبور خورشید را نگاه کرد. رنگ پرتوی نور به نارنجی بدل گشته بود. حالا اندوهش به دلهره بدل شده بود. راست می گویند آدم گرسنه عشق و عاشقی را فراموش می کند. جانت که در خطر باشد، حاضری تن به هرکاری بدهی تا دوباره به حاشیه امن خود بازگردی.
با خود می اندیشید این صحنه از جانب خدا برای او به تصویر کشیده شده تا بداند یاد فلور همه چیز زندگی او نیست. البته هرگز نمی توانست انکار کند که فلور شیرین ترین و گرم ترین امواج احساس امنیت را به قلبش نواخته بود. اما وقتی قرار بود نشود، او نمی توانست کاری بکند به جز پذیرش و کنار آمدن. دلهره را با صلوات های پشت سرهمی که از از مادرش شنیده بود بر هر دردی دواست، کنترل می کرد. مادر همیشه ساکت و آرام یک گوشه می نشست. و صدایش از حد معینی – نهایتا برای صدا کردن بچه ها – بالاتر نمی رفت. حسین می دانست مادر وظیفه عاطفی بیشتری نسبت به او داشته و یقین داشت باید به جای رسیدگی به جلسات خانمها بیشتر حواسش را به او می داد. اما یک جای دلش همیشه حکم می کرد هرچه مادر می گوید درست است. اصلا وجدانش راضی نمی شد گزاره «دختر بزرگتر نمی تونه تو رو خوشبخت کنه» را گزاره ای غلط بداند. بلکه فقط می خواست کنار فلور بدبختی را تجربه کند. چیز گمشده ای در کلام و نگاه فلور وجود داشت که تک تک سلول های حسین بدان نیاز داشتند. پنج سال که سهل است. فلور اگر هم سن و سال مادرش بود، حسین رهایش نمی کرد. البته آنقدر جوان و بی تجربه بود که نفهمد نام این احساس احتیاج یه حمایت عاطفی مادرانه ای است که در ارتباطش با این دختر تامین می شد.
هوا کاملا تاریک بود و حسین از باقی مانده ذرات شارژ موبایلش برای روشن نگه داشتن چند قدمی جلوی پایش استفاده می کرد. نور کوچکی که دویست متر جلوتر از لا به لای شاخه ها دیده بود، کورسوی امیدی در دلش روشن ساخته و قظار صلوات ها را متوقف کرده بود. حالا که امید بر ترس غلبه کرده بود، گام های سریع تری بر می داشت و برای تحقق بخشیدن به نجات از چنگال جنگلی بی انتها آدرنالین زیادی ترشح می کرد.
دوراهی عجیبی که ترس و امید برایش ساخته بودند، به پمپاژ خون سرعت می بخشید. از طرفی می خواست برگردد و دوباره به دل جنگل بزند. از طرفی خود را گول می زد و تلاش می کرد این احساس نا امنی را سرکوب کند. پیرمرد الوارهای بزرگ را روی تنه درختی چید و تبر را با قدرت نه چندان زیادی به جان آن ها می کوبید. الوارها به دل تبر می چسبیدند و بالا و پایین می شدند. پیرمرد مجبور بود برای تکه تکه کردن هر الوار بارها و بارها تبر را بالا و پایین کند. نفس هایش که به شماره می افتادند، می ایستاد و نفس می گرفت.
چند دقیقه ای که از ایستادن حسین گذشت، مطمئن شد به جز پیرمرد شخص دیگری آن حوالی وجود ندارد. با خود اندیشید پیرمردی که نصف توان جوانی او را ندارد نمی تواند آسیبی به او بزند. به همین دلیل به نور چراغ های کلبه محقری که در دل جنگل امید زنده ماندنش را بیدار کرده بود، دل سپرد و به جلو گام نهاد. بلند صدا کرد:
– سلام آقا … کمک نمی خواید؟
– سلام جوون. گمشدی؟
– من…. امممم…. خب… بله…
– عیبی نداره اینجا نزدیک جاده ست.
– جدی؟
– آره فقط باید یه هفت، هشت کیلومتری به طرف شرق پیاده بری.
حسین می خواست تشکر کند و برود. به دست راست که نگاه کرد انبوه جنگلی تاریک را دید که می دانست در پس آن جاده ای پر از ماشین های بیگانه انتظارش را می کشند. شاید موفق نشود از دل درخت ها دست راست و چپ را به درستی تشخیص دهد. یا شاید حتی در جاده تاریک موفق نشود ماشین مطمئنی پیدا کند که او را به جای جاده های خاکی اطراف به مقصد خودش برساند. همین افکار ضد و نقیض سبب شد مغزش پیرمرد را گزینه مطمئن تری بشناسد.
– نگفتید کمک نمی خواید؟
پیرمرد لبخند شیرینی زد. چشم های پرچروکش تاب فشار لبخند را نداشته و در پس فشار گونه ها محو شدند. تبر را به سمت حسین گرفت و گفت:
– فرض کن یه زورآزماییه. قدرت جوونی تو، در برابر پشتکار حاصل از تکرار ایام برای من…
حسین مثل جوانی که برای سنجیدن زور بازویش به مصاف پهلوانی به نام می رود، سینه سپر کرد و تبر را از دست پیرمرد گرفت. همان ابتدا سنگینی تبر دستش را آزار داد. به روی خودش نیاورد و تبر را با تمام قدرت بالا برد. تبر پشت سر حسین جا خوش کرده بود و قصد نداشت هوا را بشکافد و بر سر الوار ها ضربه بزند. حسین که با بردن تبر به بالای سرش چند قدم به عقب رفته بود، تلاش کرد خودش را سر پای خویش نگه دارد و به چشمان پیرمرد نگاه دوخت. سعی می کرد با لبخند ساختگی به نگاه عاقل اندر سفیه او پاسخ درخوری بدهد.
در طی دقایق آتی الواری که به تبر چسبیده و قصد رهاکردنش را نداشت، تنها چند خراش کوچک برداشته بود. پیرمرد که چند دقیقه ای غیبش زده بود، با سینی چوبی کوچکی که دو استکان کمر باریک پر از چایی غلیظ در آن بود، بازگشت.
– کارِت خوب بود جوون
– مسخره می کنی پیرمرد.
چشمان پیرمرد دوباره در پس ابروانش محو شد و به آرامی گفت:
– نه پسر جون… همین که دل به کار دادی خودش خیلی بزرگه. حالا دیگه بسه بیا یه لبی تازه کن.
حسین استکان چایی را چون طلای گران بهایی در دست گرفت و بالا برد. خون تازه در رگ هایش جریان یافت. پیرمرد ادامه داد:
– یه اکبر جوجه خونگی افتخار میدی مهمونت کنم؟
نگاه حسین به پیرمردی خیره ماند که قصد داشت کمکش کند. اما حالا گرمی سخنانش بهترین تسلای اندوهی بود که از چند دقیقه قبل دوباره به دلش راه یافته بود. بغض به گلویش چنگ زد. تبر را پایین آورد و به زمین انداخت. نفهمیده بود چشمانش قرمز شده است. پیرمرد دستش را روی کمر حسین گذاشت و با دست دیگر به داخل کلبه دعوتش کرد.
گرمی حاصل از شومینه سرمای طولانی ماندن در جنگلی مرطوب و خنک را از بین برد. نفس عمیق را که به داخل ریه هایش داد، بوی چوب و زغال شامه اش را نوازش داد. درِ چوبیِ پوسیده که با الوارهای درب و داغان ساخته شده بود، نمی توانست امنیتی برای نگه داری از صاحب کلبه و لوازمش بدهد. اما در یک نگاه می شد فهمید چرا پیرمرد به دنبال امنیت بیشتری نیست. قابلمه کهنه و زنگ زده ای که روی شومینه سیاه شده بود، در کنار قوری استیل و قور شده ای که طرف دیگر آتش جا خوش کرده بود، کمترین نشان از دارایی های وزین این مرد بود.
قدم های حسین بر کفه چوبی کلبه صدای قیژ و قیژ ترسناکی ایجاد می کرد. چوب لباسی زنگ زده ای به در خروجی آویزان بود و حسین کاپشن خیس و پاره اش را به آن آویزان کرد. پنجره کوچکی که در دل دیوار چوبی کنده شده بود، تنها روزنه کلبه برای تماشای شب بود. چراغ نفتی که از سقف آویزان شده بود نور کمی به خانه محقر داده و به اندازه ای که روی زمین نیفتند آنجا را روشن ساخته بود. پیرمرد سراغ قابلمه رفت و در آن را برداشت. بوی مرغ پخته شده به همراه ادویه و سبزیجات در کلبه احساس جدیدی را به جریان انداخت.
– این روش خدیجه خدابیامرز بود. جوجه رو می ذاشت توی قابلمه با آب کم. کنار شعله کم جون آتیش.
– زن و بچه داشتید؟
پیرمرد قابلمه را برداشت و کنار سفره کوچکی گذاشت که وسط اتاق پهن بود. خودش که نشست حسین را هم صدا کرد. لقمه های جوجه برای حسین حکم اکسیر شفابخشی را داشت که او را از مرگ در اثر گرسنگی نجات می داد. عطر برنج شمال حواس حسین را از سوالی که بی پاسخ مانده بود، پرت کرد.
مدتی از خوردن شام ساده و خوش طعم پیرمرد گذشته بود که حسین توجهش به ساعت دیواری آویخته شده بر دیوار افتاد. شب به نیمه هم نرسیده بود. موبایل بی استفاده را از جیبش بیرون کشید و تکانی داد. پیرمرد که داخل شد، حسین خود را جمع و جور کرد. پیرمرد گفت:
– حوصله ات سر رفته جوون؟
– حسین… اسمم حسینه آقا
– بلدی آتیش درست کنی حسین آقا؟
خاطره اولین بار که فلور را در بین گروه کوهنوردی که اتفاقی با آنها بُر خورده بود، به ذهنش آمد. گرم کن زرد و طوسیِ بلندی تا نزدیک سر زانوهایش پوشیده بود. شال پاییزه مشکی اش دور گردنش را پوشانده و لبخند محوی در اثر جوک هایی که بقیه را به ریسه رفتن کشیده بود، بر لبانش مهمان بود. حسین صورت فلور را از بین شعله هایی که میان آن ها فاصله انداخته بود دید. نفر به نفر بچه های گروه را کنار زده و به فلور رسیده بود.
– بله … خوبم بلدم.
طولی نکشید که حسین ادعایش را به پیرمرد اثبات کرد. شعله های پرقدرت سرما و تاریکی شب را می شکافتند و با نفوذشان بین پیرمرد و حسین یخ ها را آب می کردند.
– خیلی ساله اینجا زندگی می کنید؟
– ۲۰ سالی میشه.
– چرا از ۲۰ سال پیش اومدید اینجا؟
– تا حالا زنی رو دیدی که احساس کنی با همه زن ها فرق می کنه؟
وقتی پشت سر فلور سرفه کوچکی زده بود، فلور بدون اینکه برگردد گفته بود: «امیدوارم برای اولین جملات حرفای قابل توجهی داشته باشی» و حسین به جای هر حرفی فقط زیر خنده زده بود. فلور همه را می دید و همه چیز را می فهمید. هر سخنی که از دهان حسین بیرون می جست، انتهایش با کلام فلور پیدا می شد. حسین از سخن گفتن با کسی که حرف هایش را می نوشید سیر نمی شد. می دانست عشق ممکنست به کهنگی بگراید، اما ویژگی های فلور چاره دیگری به جز انتخاب او برایش نگذاشته بود.
– بله آقا دیدم…
– می دونستم اینو میگی.
– نه واقعا دیدم… زنی که بهم گفت بیشتر از حرف های عاطفی دنبال رفتار عاقلانه ست.
پیرمرد تکه چوبی از جلوی پای حسین بر داشت و به آتش انداخت. حسین در دل برای گرفتن تایید پیرمرد له له می زند. اما برای حفظ غرورش چیزی نگفت.
– زنی که ازم نخواست همیشه کنارش باشم. بهم گفت باید جایی باشم که فکر می کنم نقش مهم تری رو ایفا می کنم.
پیرمرد همچنان به دنبال تکه های چوب اطراف پاهای حسین را می کاوید.
– زنی که ازم خواست رهاش کنم. نه چون دوستم نداشت. چون نمی خواست یه عمری بار سنگین طرد شدن روی دوشم باشه.
پیرمرد نگاهی به صورت نیمه تاریک حسین انداخت و گفت:
– تو برای داشتنش چه کار کردی؟
می خواست بگوید با خانواده ام حرف زدم. با مادرم کلنجار رفتم. در برابر خواسته آنها ایستادم و دست آخر…
– یه شب گرگ به روستای بغلی حمله کرده بود.
بعد از گفتن این جمله پاکت سیگار را از جیب بغلش بیرون آورد و به سمت حسین تعارف کرد. حسین دستی به نشانه منفی تکان داد. ترجیح داد سکوت کند و با نگاه کنجکاوش میل به شنیدن ادامه داستان را به پیرمرد نشان دهد.
– می گفتن توی همون حمله اول دو تا پسر بچه رو آش و لاش کرده بود.
حسین می دانست باید چیزی بگوید. ولی تشخیص نمی داد گفتن چه واژگانی فضای بین آن ها را صمیمی تر می کند. لحظه ای تصویر فلور جان گرفت. اگر اینجا بود با مهر و عاطفه طوری به چشمان پیرمرد خیره می شد که او می فهمید بهترین همدم ممکن را یافته است.
– خیلی وحشتناکه.
– آره وحشتناکه… بعد به یه خونه حمله کرده بود. درش باز بوده و مرد خونه سر زمین کار می کرد.
دیگر برای نشان دادن اشتیاقش به ادامه مکالمه نیازی به فکر کردن نداشت. چشمان مبهوتش پیرمرد را به ادامه سخن گفتن وا می داشت:
– یه زن جوون بود به اسم حلیمه. دو سالی می شد عروس شده بود. همون سال اول خدا بهشون دوقلو داده بود. ظاهرا دو قلوها توی اتاق خواب بودن و زن توی آشپزخونه مشغول …
– آشپزی!
– نگران نباش. گرگه تازه رسیده بود بالا سر بچه ها. تنها سلاح حلیمه یه چماق سنگین و بزرگ بود. از پشت سر گرگه بهش حمله کرد.
– عجب شیرزنی! با یه چماق گرگه رو از پا درآورد.
پیرمرد پوزخندی زد و گفت:
– شوخیه مگه بچه جون. اون شیرزن بود. ولی گرگه هم برای خودش ابهتی داشت.
علیرغم انتظار حسین پیرمرد در سکوت غرق شد. پک عمیقی به سیگار زد. و نگاه پراندوهش را به جای نامعلومی دوخت. جایی در اعماق تاریکی جنگل که دیده نمی شد ولی می شد تصویری از حلیمه و بچه هایش را دید که دور بوته های شاتوت پرسه می زنند و دست هایشان تا آرنج قرمز شده است.
– شما حلیمه رو از نزدیک میشناختید؟
پیرمرد که گویی سوال را نشنیده بود، به نظر می رسید مشغول تکرار واگویه های ذهنی روزمره اش برای مخاطبی نا معلوم بود.
– خدیجه هیچ وقت زانوی غم خواهرشو بغل نگرفت. البته کمر برادر منم دیگه هیچوقت صاف نشد. ولی خدیجه می گفت حلیمه شجاعانه مرده. می گفت هر زن شجاعی دلش می خواد مثل حلیمه بمیره. می دونم درد کشیده و احتمالا ترسیده، ولی برای یه مادر کاری نداره واسه بچه هاش تیکه تیکه بشه.
واگویه ها که تمام شد پیرمرد به سکوتی مطلق فرورفت. چند دقیقه ای نگذشته بود، که در بطن جنگل کورسوی چراغی دیده شد. پیرمرد لبخند معناداری زد و زیر لب گفت:
– بالاخره اومدن.
– منتظر کسی بودین؟
– فردا صبح یه ماشین میاد اینحا که الوار برام بیاره. تو رو میفرستم باهاش که بری به طرف آبادی. از اونجا می تونی هر جا دلت می خواد بری. الانم برو داخل کلبه استراحت کن.
نور کم سو نزدیک می شد.
– اونا با شما کار دارن؟
– بدو دیگه برو داخل… خسته ای بگیر بخواب تا صبح هم از داخل کلبه بیرون نیا.
حسین قدرت گفتن هیچ کلامی را نداشت. بی اختیار اطاعت کرد. در کلبه را باز کرد و داخل شد. از پنجره کوچک دید که پیرمرد به سمت نور روانه شد. شبح زنی فانوس به دست از دور هویدا بود. دست دیگرش را در هوا تکان می داد. حسین به داخل بازگشت و روی تشک ولو شد.
موبایلش را روشن کرد. خدا خدا می کرد باتری موبایلش یاری دهد. بدون معطلی گالری را باز کرد. فکر می کرد می تواند از نگاهی که تنها امید و آرامش زندگی بی سامان او بود دل بکند. دستی به روی صورت فلور کشید. به نظرش اینطور آمد که فلور با نوازش او لبخند زد.

6 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *