به طول یک نخ سیگار

تا حالا برایتان پیش آمده است حاضر باشید هرچه دارید در راه خدا بدهید اما آن پیش بینی منحوسی که در سرتان چرخ می خورد به وقوع نپیوندد؟ حتی مدام به خودتان یادآوری کنید این یک پیش بینی نیست، بلکه حقیقتی بالقوه است. قضیه آنقدر یقینی باشد که فقط زمانش نرسیده است. و بعد خود را در احساسی بین خشم و نگرانی می یابید. طوری که نمی فهمید چگونه باید جلوی سلسله خیال پردازی های تو در توی خود را بگیرید. اندیشیدن به وقایع بعداز ظهری که هنوز نرسیده بود، مرا به وادی جنون می کشاند.

از طرفی پدرم را با ابروهای درهم گره شده می توانستم ببینم. این حجم غیظ و خشم به خاطر نگاهش به تیشرت غیررسمی آبتین، لبخندهای سبکسرانه و شوخی های گاه و بی گاه او ایجاد می شد. اینکه مادرش بی اندازه صمیمی مرا نگاه می کند و کم مانده است از من بپرسد شام چه دوست دارم فردا درست کند؟ هم آجری بر ساختمان نفرت پدرم می گذاشت. یک عمر در گوشش خوانده اند اختیار دختر خودش را تمام و کمال دارد. و حالا می بیند که عده ای ازدواج با او را پیش فرض گرفته اند. چرا؟ چون مهم دل دختر و پسر است که برای یکدیگر می تپد.

از طرف دیگر می دانم ممکنست مویی در کار باشد که پیچشی داشته و آن پیچش لعنتی اش از جلوی چشمان من دور مانده باشد. شاید آبتین اصلا مرد موجهی نیست. «تو چه می دانی در آن ماسماسک بی صاحابش چه غلطی دارد می کند؟» لیست تمام کارهایی که آبتین ممکنست در آن ماسماسک بی صاحاب بکند جلوی چشمانم می آید. شاید آن منشی بی چشم و رو رابطه عمیق تری با او دارد؟ نکند مادر و پدرش به خاطر جنگ و دعواهای وحشتناک از هم جدا شده اند وبه دروغ می گوید «پدر برای پیشرفت نیاز داشت به کانادا بره و مادرم آمادگی مهاجرت نداشت. به خاطر همین به هم فرصت دادن» شایدآن طور که می گوید عاشق گل رز قرمز و کتاب های کلاسیک روسیه نباشد؟ شاید نظریاتش در مورد ادبیات مارکز را از نشریه ادبی دانشگاه یاد گرفته و در مغز خام و ساده لوح من فرو کرده است. چطور می شود به صداقتی که در چشم هایش موج می زد شک کرد؟ شاید وقتی که بعد از اتمام کلاس ها به سرعت خودش را گم و گور می کند طبق ادعای خودش به شرکت تازه تاسیس پدر نمی رود؟

نمی توانم از آبتین بخواهم جور دیگری رفتار کند تا پدرم راضی شود. مثلا نمی توانم بخواهم به جای آن که تیشرت دیوری را که سوغات پدرش از ونکوور بود پیراهن لی اش را بپوشد که آستین بلندتری دارد. خالکوبی قرمز و سیاهی که در سفر به استانبول زیر نظر تتو کاری ماهر مهمان پسر عمه اش شده بود، نزدیک شانه اش است. ولی اگر تیشرت معهود را بپوشد، تعدادی از برگ های سیاه و ظریف گل رزی که به یاد من تتو کرده است، بیرون می زند. نمی توانم به او بقهمانم اگر هنگام ورود سرش را به گل های قالی ندوزد از نظر پدرم پسر بی چشم و رو و بی حیایی بیش نیست.

 بین دو مرد لجباز و کله خراب گیر افتادم. ساعت ده صبح بود. ماندن در رختخواب دیگر امکان نداشت. نوتیفیکیشن پیامش آمد: «پاشو تنبل خانم می خوام بیام بدزدمت حاضر باش» وقتی یاد سگرمه های درهم پدرم افتادم، لبخند روی لبم ماسید. پیشنهاد خواستگاری را باید رد می کردم. نهایتا چند وقت در شکست عشقی می ماندم و بعد راحت می شدم. مادر در نزده وارد شد.

  • سلام عروس خانم

آنقدر خیره نگاهش کردم که یادم رفت جواب بدهم. انگار مرا با نامانوس ترین واژه ممکن صدا زده بود.

  • چته چرا برق گرفتت؟ پاشو ببینم. لباسات حاضرن؟

شلوار خاکستری دم پا گشادم را با صندل های طوسی کنار هم گذاشته و لباس حریر شیری رنگ را به همراه روسری طوسی صورتی ام گوشه کمد در هم و برهم خودم گذاشتم. جواب دادم:

  • یه چیز می پوشم دیگه.

یک ابرو بالا انداخت و دست هایش را به پهلو زد. فهمیدم باورنکرده است.

  • مامان تورو خدا ولم کن. حالم خوش نیست.

روی تخت کنارم نشست. دلم می خواست در بغلش بیفتم و حسابی گریه کنم. ولی ما از آن خانواده های احساساتی نیستیم که اشکشان دم مشکشان باشد و راحت بتوانند یک سری خضعبلات ببافند و در لحظات ناراحتی بهم بگویند «درکت می کنم» ما آدم های جدی و مهمی هستیم. از آن ها که بقیه روی زندگیشان ذره بین گذاشته اند که ببینند با چه کسی وصلت می کنند یا چه دانشگاهی قبول می شوند و قرار است در چه رشته ای مشغول به کار باشند؟ این که میراث حرف نزدن هایمان شک و تردیدهای خانمان سوزی باشد که کمر تصمیم گیری هایمان را می شکند، اهمیت چندانی ندارد.

  • این اداها چیه؟ مگه دفعه اولته؟
  • اگه بابا قبول نکنه….
ما از آن خانواده های احساساتی نیستیم که اشکشان دم مشکشان باشد و راحت بتوانند یک سری خضعبلات ببافند و در لحظات ناراحتی بهم بگویند «درکت می کنم» ما آدم های جدی و مهمی هستیم. از آن ها که بقیه روی زندگیشان ذره بین گذاشته اند که ببینند با چه کسی وصلت می کنند یا چه دانشگاهی قبول می شوند و قرار است در چه رشته ای مشغول به کار باشند؟ این که میراث حرف نزدن هایمان شک و تردیدهای خانمان سوزی باشد که کمر تصمیم گیری هایمان را می شکند، اهمیت چندانی ندارد.

انتظار داشتم بگوید:«آمده اند خواستگاری دیگر! جواب نه هم بگیرند می روند گورشان را گم می کنند.» اما نمی دانم چه شد که دور چشمانش چروک افتاد. نگاهم کرد و لبخند پرمهری زد. دستش را روی شانه ام گذاشت. دلم می خواست باور کنم در دلش این جمله می گذرد که «من هرطور شده راضیش می کنم» به چشمانم خیره ماند ولی سکوت را نشکست. دست دیگرش را بالا آورد. پشت انگشت اشاره اش را روی بینی ام کشید:

  • همیشه همینطوری بودی. از بچگیت منظورمه. وقتی دلت می خواست یه کاری بکنی ولی می ترسیدی قیافه ات پریشون می شد.

توجهش به طوفان درونم با ارزش بود. اما کافی نبود. من در این لحظه به دلگرمی نیاز داشتم.

  • توکلت به خدا باشه

برخاست و از اتاق خارج شد.

******

 

برای بار چهارم لیوان آب را پر کردم. پدر روی صندلی نشسته بود و دود سیگارش را به هوای خنک تراس می سپرد. بوی قورمه سبزی طوری در اتاق پیچیده بود که انگار سال هاست در خانه ما جا خشک کرده است. آماده کردن بساط شام آشپرخانه را به حدی از ریخت و قیافه انداخته بود که به نظر نمی آمد همین امروز تمام سطوحش برق می زدند.  هوای گرگ و میش دم غروب جای خود را به سیاهی شب داد  و بابا همچنان به پهنای آسمان خیره بود. خیال بافی های مثبت و منفی کاسه سرم را رها نمی کردند. عادت ناخن جویدن دوباره سراغم آمد. البته آنقدر بزرگ شدم که حالا دور از چشم بقیه این کار را بکنم و بعد با استفاده از ناخن گیر هنرنمایی خودم را صاف کنم. ظروف میوه و شیرینی را شسته بودم. از لحظه ای که رفتند به بهانه های مختلف خلوت دو نفری مامان و بابا را ترک کردم تا یک پچ پچی با هم بکنند. تمام هوش و حواسم به مردی بود که سرنوشت آینده ام در تصمیم او گره می خورد.

اما تصمیم پدر اتخاذ سکوت بود. مثل همه روزهای دیگری که در نارضایتی به سر می برد. کم پیش می آمد امیدی به تغییر دادن ما داشته باشد و بخواهد نصیحتمان کند. گاهی که با دوستان یا برادرانش دور هم می نشستند و سیگاری دود می کردند، حرف بچه ها که می شد پدر به نقطه ای نامعلوم خیره می ماند. سری تکان می داد. بدگویی های دیگران را نه تایید می کرد و نه انکار. نهایتا لبخند کجی می زد و از عوض شدن بحث استقبال می کرد.

آبتین انتخاب من بود، زیرا کنارش می دانستم چه کسی هستم. آبتین نشانم داد ابهام و سردرگمی بن بست بی انتهایی است که آدم را حیران و پریشان می کند. معتقد بود باید با عزم راسخ حرکت کرد. حتی اگر کاملا به درست بودن راه یقین نداشته باشیم. همین که برویم می فهمیم که باید مسیر را تغییر دهیم یا همچنان ثابت قدم باشیم. ملاک های او از یک آدم خوب بر من تطبیق داشت و نیاز نبود همیشه نگران باشم که شاید رفتار ناشایستی سبب افتادن من از چشم او بشود. همیشه معتقد بود اگر کاری از من سر می زند حتما در عمق ناخودآگاهم دلیل موجهی برایش دارم. من انتخاب آبتین بودم چون به قول خودش عقل و احساس را به میزان لازم مخلوط کرده بودم.

تصمیم پدر اتخاذ سکوت بود. مثل همه روزهای دیگری که در نارضایتی به سر می برد. کم پیش می آمد امیدی به تغییر دادن ما داشته باشد و بخواهد نصیحتمان کند. گاهی که با دوستان یا برادرانش دور هم می نشستند و سیگاری دود می کردند، حرف بچه ها که می شد پدر به نقطه ای نامعلوم خیره می ماند. سری تکان می داد. بدگویی های دیگران را نه تایید می کرد و نه انکار. نهایتا لبخند کجی می زد و از عوض شدن بحث استقبال می کرد.

دور مادر می پلکیدم که فهمید بیشتر از این نمی تواند خودش را به غفلت بزند. یک استکان چایی کهنه دمی ریخت و دستم داد:

  • فقط مواظب باش دفاع نکنی ازش.

خون به صورتم جهید. سینی کوچک را با چنان شدتی از مادر گرفتم که نصف چایی ریخت. دود سیگارهای پی در پی تصویر پدر را غرق در هاله ای ابری کمرنگ کرده بود. نمی دانستم وقتی پیراهن آستین بلند آبتین مانع از رخ دادن فاجعه ای که من می ترسیدم رخ بدهد شده است، دیگر پدر برای چه این چنین غمگین و سرخورده به نظر می رسد. همه جراتم را جمع کرده و در تراس را باز کردم. دود سیگار  به سرفه ام انداخت. پدر برگشت. نگاهش از چشمانم به سینی خیس سر خورد. لبخند بی رمقش را به عنوان مجوز نشستن قلمداد کردم.

سینی چایی را روی میز گذاشتم. هر دو می دانستیم چایی بهانه بی معنایی بیش نیست. منتظر پرسش هایش بودم تا بر اساس تعهدی که به آبتین داده بودم بدون گستاخی پاسخ دهم. اما به نظر می رسید از آمادگی من خبر دارد. گویی تمایلی به شنیدن استدلال های چپ و راست من نداشت. مطمئن بود که آبتین انتخاب نهایی من است. شاید در صورت آبتین مردی را دیده بود که در وجود خودش نیاز داشتم. و حالا با چنان یاسی مرا می نگریست که گویی به میدان جنگ می روم و امیدی به بازگشتم نیست.

  • مهاجرت می خواد بکنه؟

غیر منتظره ترین سوال ممکن بود. برای هر پاسخی آماده بودم. اما واقعا نمی دانستم که چنین قصدی دارد یا نه. نپرسیده بودم چون هرگز به چیزی که بین ما فاصله بیندازد، نیندیشیده بودم. اما می دانستم اگر روزی به این نتیجه برسد که باید برود، معطل نمی کند. صادقانه جواب دادم:

  • نمی دونم. نپرسیدم تا حالا.

سیگار را از روی لبش برداشت و در جاسیگاری خاموش کرد. دستانش را روی زانوهایش گذاشت و سرش را بین آن ها گرفت. سکوت مجددش فشار سنگینی به مغزم می آورد. نفس عمیقی کشید و با شدت آن را بیرون داد. دیگر تاب ماندن نداشتم:

  • می خواید برم یه چایی دیگه براتون بیارم؟

می دانستم بازهم جواب منفی است ولی حداقل من می توانستم به داخل برگردم. یارای ماندن در ورطه شکسته شدن غرور او را نداشتم. به همین دلیل هم دنبال راهی برای فرار بودم. سرش را بلند کرد. پوست اطراف پلک هایش چروک های ظریفی خورده بود. خطی بی شباهت به لبخند روی لبانش دیده می شد. پلک هایش به هم نزدیک شده و از میان آنها مرا برانداز می کرد. آب دهانم را به زور قورت دادم. گفت:

  • چرا این پسره؟

روی واژه «این» طوری تاکید کرد که گویی به شیئی بی مقدار اشاره می کرد. بی معطلی فرصت را غنیمت شمردم:

  • بهش فرصت بدید. مطمئنم پشیمون نمی شید…

فوری دستش را بالا آورد و به سکوت دعوتم کرد. به نظر می رسید همه آنچه را لازم داشت فهمید: «اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من داند….» سیگار دیگری برداشت و روی لبش گذاشت. فندک زد و روشن شد. بعد از کشیدن پک عمیقی با دو انگشت آن را برداشت:

  • همیشه فکر می کنید همه چیزو می دونید. به اسم عشق و عاشقی خودتونو بدبخت می کنید…

سرم پر از حرف و جواب های از قبل آماده شده ای بود که منتظر فرصتی برای ارائه آنها بودم. می دانستم هرچه بگویم بیهوده است. باید اصل سخن را می گفتم:

  • من چیزی نمی دونم بابا.

توجهش جلب شد. نگاهم کرد. جرات ادامه دادن پیدا کردم:

  • ادعایی هم نداشتم. چون کسی بهم یاد نداده مطالبه گر و مدعی باشم. من فقط یاد گرفتم ساکت باشم.

سیگار بین دو انگشتش خشک شد. نگاهش روی صورتم گیر کرد و حالت مرددی یافت.

  • الانم حق با شماست. عشق تاثیر مهمی روی انتخابم داره. ولی دلم رو به کسی دادم که کمکم کنه بهتر فکر کنم. چون از سنجیده شدن خودش با عقل من هراسی نداشت.

لبخند تلخی بر لبانش نشست. دوباره سیگار را به روی لب هایش گذاشت و به نقطه ای نامعلوم در دل آپارتمان های شهرک اکباتان خیره ماند.

  • ببین مامانت چایی تازه دم درست نکرده
  • چشم

حکم خروج و رضایت صادر شده بود. این طولانی ترین مکالمه بین من و پدرم در تمام عمرمان بود.

18 پاسخ

  1. عالی بود عزیزم، تفصیر خوبی از یک خانواده سنتی در زمانی مدرنیته، همین هم باعث دوری و شکاف عمیق بین اعضای خانواده شده.
    تو کانالت تغیر ایجاد کردی ولی من اون قسمت شما اینجا بنویسید رو دوست داشتم😉🌷

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *