من چقدر بی‌رحمانه بی‌‌تغییر مانده بودم!

علف‌های بلند حاشیه‌ی جنگل صورتم را قلقلک می‌دادند‌. دست‌هایم را از دو طرف باز کرده و به پشت روی علف‌های سبز و نامیزان، دراز کشیده بودم. چشم‌هایم‌ از فرط گریه، سرخ و متورم بود و تنم خسته‌تر از آن بود که تکانی به خودم بدهم‌. چند ساعتی می‌شد از خانه بیرون زده و آمده بودم جنگل، تا هوایی عوض کنم.‌
همانطور با چشم‌های نیمه باز و دهان خشک منتظر دستی نامرئی بودم تا بیاید و از زمین سرد بلندم کند، که ناگهان صدای آشنایی طوری مرا از جا پراند که پاهای خسته‌ام از شدت تعجب، به گِز‌ گِز افتادند! صدا از آن طرفِ چند درخت پشت سرم می‌آمد.
_بچه که بودم زیاد می‌اومدم اینجا…
احساس کردم صدایش کمی بغض‌آلود است. صدای زنانه‌ای گفت:
_هنوز… هنوزم تو….
_نه! دیگه خیلی وقته گذشته… و اون خب… اون انگار عوض شده، مثل سابق نیست و…
چند لحظه هر دو ساکت شدند. زن با صدای آهسته گفت:
_اشتباه نکن، کسی که عوض شده تویی، اون هنوز همون آدمیه که… که تو عاشقش بودی…
مرد با صدایی که به وضوح سعی داشت بی‌تفاوت و آرام نشان دهد، گفت:
_اون مال خیلی وقت پیشه، حالا من تو رو دارم… ما یه بچه داریم… ما…
یک لحظه سکوت کرد،
_ما خوشبختیم…
صدای آه آرام زن از نزدیک‌تر شنیده شد و یک لحظه بعد آن‌ها درست جلوی رویم بودند.
چشم‌های او در حدقه گرد شدند و زن، پس از نفسی که از تعجب با صدای بلند بیرون داد، دندان‌هایش را روی هم قفل کرد و با اخمی محو به همسرش نگاه کرد. تته‌پته‌کنان گفتم:
_امم… سلام… خب من راستش…
صورتم را به سمت مرد برگرداندم،
_تو می‌دونی… حالم که خوب نیست، اولین جایی که میام اینجاست… مزاحمتون نمی‌شم… خب…
زن با لحنی که به وضوح خشم و کلافگی پنهانش را نشان می‌داد، پرید توی صحبتم:
_نه! فکر می‌کنم اینجا من مزاحمم…
مرد نگاهی کلافه به همسرش انداخت و دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید اما زن با حرکت سرش او را به سکوت فراخواند و ادامه داد:
_حداقل الان! می‌دونم، می‌دونم که شما چقدر هم رو دوست داشتین…
لحظه‌ای سکوت کرد، بغضش را فرو خورد و آرام ادامه داد:
_خب شاید بهتر باشه بگم، دوست دارین… من از اولش می‌دونستم که اون نمی‌تونه تو رو هیچ وقت فراموش کنه! البته خب ما فکر نمی‌کردیم که تو…
ساکت شد و سرش را برگرداند تا برق اشک را در چشم‌هایش بپوشاند. مرد سرش را پایین انداخته بود و آن اخم همیشگی دوست داشتنی روی پیشانی‌اش خودنمایی می‌کرد. ناخودآگاه لبخندی محو روی لبم نشست.
زن صورتش را برگرداند و بی آنکه حرف دیگری بزند رفت تا ما چند دقیقه‌ای تنها باشیم. خوش به حال او! همیشه زن‌های فهمیده و درست و حسابی گیرش می‌افتاد! با فکر کردن به این جمله، لبخندم پررنگ‌تر شد.
_چیه؟! وضعیت من خنده داره؟
این را در حالی که لبخندی بر لبش بود و نگاهم می‌کرد، آرام گفت.
_باز خوش به حال تو که وضعت خنده داره، من که زندگیم الان، تهِ فیلم گریه دار و تراژدیه…
لبخندش محو شد. بغضی تلخ چهره‌اش را توی هم‌ برد.
به او گفتم:
_بیخیال دلم نمی‌خواد بعد یازده سال اینجوری ببینمت… البته که همش برای من به اندازه‌ی یه لحظه گذشته و آخرین باری که دیدمت، انگار همین دیروز توی کلبه‌‌ی قدیمی پشت جنگل بود!… اصلا یادت هست؟!
آرام خندیدم. با دل سیر نگاهی به سر تا پایش انداختم و با بغض گفتم:
_چقدر عوض شدی…
_بهتر شدم یا بدتر؟!
جفتمان خندیدیم، خنده‌ای تلخ…
_تو همیشه برای من بهتری…
_دلم برات تنگ شده بود، خیلی!
اشک‌‌هایش سرازیر شدند. صورتش را برگرداند.
چند دقیقه‌ای ساکت بودیم. گفتم:
_شنیدم یه پسر داری…
_اوهوم…
_اسمش سپهره، مگه نه؟!
صورتش را بالا آورد و نگاهم کرد. این اسمی بود که همیشه دوست داشتیم روی بچه‌مان بگذاریم!
ناگهان بغضم ترکید، اشک‌هایم بی‌اراده شدت گرفتند و در میان هق‌هق‌هایم به او گفتم:
_ولی تو قرار بود تا ابد مال من باشی! فقط مال من…

****

توی تاکسی بودم، سرم را به شیشه‌ی سرد چسبانده بودم و تصاویر اطراف را با ولع، می‌بلعیدم!
در این یازده سال چقدر شهر فرق کرده بود، چقدر آدم‌ها فرق کرده بودند و من چقدر بی‌رحمانه بی‌تغییر مانده بودم. احساس عقب ماندن از عالم و آدم و گوشه‌ای فراموش شدن، یک لحظه رهایم نمی‌کرد؛ من حالا مانند مهره‌ی سوخته‌ای برای دنیا بودم، یک موجود به درد نخور و سربارِ هوایی که نفس می‌کشید!
آن‌ روز توی همان کافه‌ی همیشگی که الان دیگر حسابی عوض شده بود، با سحر، بهترین دوستم از بچگی تا هر وقت که یادم می‌آمد، قرار گذاشته بودم‌. با تنها کسی که هنوز این مهره‌ی سوخته را کمی به خاطر داشت.
_وااای نگاش کن…
سحر بود. اصلا متوجه آمدنش نشدم! بلند شدم و محکم در آغوشم فشردمش. وای که چقدر محتاج این گرما بودم!
_دختر، ببینش با یازده سال قبل مو نمی‌زنی!
و بعد کر کر خندید. واقعا نمی‌فهمید که مشکل من هم همین است؟!
آرام گفتم:
_ولی تو خیلی عوض شدی…
_آره پیر شدم دیگه! به هر حال دو شکم زاییدن همچین کار راحتی هم نیستا…
تعجب کردم. کسی که تا همین یکی دو هفته پیش (البته یکی دو هفته برای من و یازده سال و یکی دو هفته برای آن‌ها!) تمام بالا پایین زندگی‌اش را با جزئیات می‌دانستم، حالا دو تا بچه دارد و من بی‌خبرم! دنیا را می‌بینی؟!
_می‌فهمم، تعجبم داره!
صورتش را کج کرد و به من با محبت لبخند زد. می‌دانستم که حداقل این یک نفر، همیشه‌ی خدا، هر چقدر هم که از آخرین حرف‌هایمان گذشته باشد، مرا به خوبی می‌شناسد!
همچنان ساکت بودم و با بغض نگاهش می‌کردم.
_هر هفته میومدم اونجا…
_مامان گفت…
قطره‌ای اشک از روی گونه‌ام سُر خورد. دست‌های گرمش را گرفتم و آرام گفتم:
_ممنونم که همیشه هستی… دوسِت دارم…
لبخند زد و بغضش ترکید…

****

رفتم توی آن اتاق. همه چیزم را به هم ریختم، همه چیز که هر کدام درست همان‌جایی بود که یازده سال پیش هم بود! می‌خواستم تغییرش بدهم، اتاقم را، وسایلم را، خیلی چیزها را…
انگار این اولین قدم برای ادامه دادن راهی‌ بود که یازده سال، بدون مسافر باقی مانده بود! مسافری که تمام این سال‌ها گوشه‌ی همین اتاق، روی تخت چوبی محبوبش، دراز به دراز افتاده، با شلنگی، توی ریه‌هایش هوا می‌ریختند و سرم شبانه روز از او جدا نمی‌شد تا از گرسنگی نمیرد!
هیچ چیز از آن تصادف لعنتی که یازده سال مرا به اغمایی بدتر از مرگ برد یادم نیست.
آخرین چیزی که یادم می‌آید جمله‌ای ست که چند دقیقه قبل از تصادف، پشت تلفن به برادرم گفتم:
“فردا هر طور شده میرم و با مامان حرف می‌زنم. این دعوای چند سالتون دیگه باید تموم بشه! نمی‌ذارم بیشتر از این دیر بشه…”
فردایی که رسیدنش یازده سال طول کشید و دعوایی که برای رفع و رجوعش، جای خالی چند ساله‌ی یک نفر کافی بود…

نویسنده: کوثر مودی

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *