دوباره دیدنت

پلک ها وقتی بخواهند باز نشوند نمی شوند. وسط راه می مانند و تا از کلافگی دیوانه ات نکنند رهایت نمی کنند. وقتی از رمپ متحرک فروشگاه بالا می رفتم سرم گیج می خورد. به بالا که رسیدیم با فکر اینکه از کافی شاپ یک قهوه همراه بگیرم جمع را رها کردم. سیر نزولی و آهسته رمپ مثل یک جریان ساری همیشگی نوعی آرامش پرمهر به دلت می ریخت. به میل پلک ها عمل کردم و روی هم گذاشتمشان.

خیلی وقت بود رابطه خوبی باهم نداشتیم. مدت ها بود از دستش فرار می کردم. اما امروز روی این ریل متحرک که به آرامی مرا به سوی بوی قهوه می کشاند، در پس آرامشی که پشت پلک ها منتظرم بودند، دوباره دیدمش. ضعیف و لاغر نشسته بود. لبخندی به  رویش زدم. از جایش تکان خورد و جلو آمد. مثل همیشه احساس یک بختک سنگین را نسبت به این بیچاره نداشتم. و دلم نمی خواست مثل یک تومور بدخیم سرطانی جراحی اش کنم. دستم را جلو بردم و صدایش کردم.

صورتش گل انداخت. بدو بدو جلو آمد. سرم را کج کردم. در براندازی مجدد خیلی هم زشت و بدقواره به نظر نمی آمد. شاید کمی رنگ پریده با موهای صاف و کم پشت و لکه های پررنگ روی بینی در زمره زیبارویان قلمداد نمی شد، اما برق چشمان و شیطنت لبخندش را می شد هرروز خواند و تفسیر کرد. شامه ام از بوی قهوه پر شده بود.

به پایین رمپ رسیدم. حالا دیگر غریبه نبودیم. تا کافی شاپ پانصد قدمی نمانده بود. چرخی زدم و دوباره از رمپ بالا رفتم. اوج می گرفتم و جملات دور سرم می چرخیدند: تو آنقدرها هم که من فکر می کردم بد نیستی. راستش دلتنگت بودم و حالا که هستی نمی خواهم از دستت فرار کنم. او هم می خندد.

دست در دست تنهاییِ مهربانم پیش خانواده برگشتم.

6 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *