اوایل دهه سوم زندگی توصیه ای از یک فرد دانا شنیدم که به ساله ها می گفت: «نهایتا ده سال فرصت دارید تا در آن چیزی که می خواهید رشد کنید، خود را نشان دهید»
آن روزها به سبب اشتغال سنگینی که به تحصیلات آکادمیک داشتم به خیالم شیوه و روش خودم را برای زندگی برتر و کمال مورد نظرم یافته ام. گمان می کردم تعالی مثل یک ماشین حساب عمل می کند. وقتی داده های مورد نظر را به آن وارد کنید به شکل اتوماتیک شما را به نتیجه دلخواهتان می رساند. با خودم گمان می کردم من آنقدر درس می خوانم و مدرک می گیرم که دیگر کسی نتواند به من نه بگوید! تا آن روز نیز با صبوری کامل خودم را از هرحوزه و حیطه نامربوطی دور نگه می دارم.
به نظر شیرین و جذاب می آمد. اما چیزی سرجای خودش نبود. حکایت من داستان زائری بود که به قصد زیارت امام معصومی می رود. اما بر خلاف توصیه بزرگان زر و زیورهای مغازه های اطراف حرم حواسش را پرت می کند. آنقدر گرم تماشا می شود که وقتی رو به روی حرم می ایستد، دل به اذن دخول نمی تواند بدهد. اگر زائر می دانست آنچه در مقابلش هست چقدر عظمت دارد اشتیاقی که دلش را فراگرفته بود مانع از توجه او به هرچیزی غیر از هدف می شد.
هدفی که در آن سن برای خودم تعریف کرده بودم، عظمتی که توجه من را از اغیار دور کند، نداشت. نه آرزوی رسیدن به خودش مرا از تمنای سایر اهداف باز می داشت و نه تمام انرژی فکری و احساسی من را به خود اختصاص می داد. نیاز به هیچ خلاقیتی نبود. خودم را به دست سرنوشت سپرده بودم. انتظار داشتم کار خود را انجام دهم و بعد جهان به پای من بیفتد تا فعالیتی که فقط از عهده من بر می آید به او ارائه دهم.
نزدیک شدن به دهه چهارم و البته ورود به مقطع تحصیلی جدید سبب اتفاقات دیگری شد. کم کم دانستم افراد زیادی مثل من فکر می کنند. و من هیچ تمایزی نسبت به آنها ندارم. بلکه حتی ممکنست به خاطر بالا و پایین شدن نمرات درسی، دیگران به من ترجیح داده شوند.
تا اینکه در مصاحبه انتخابی بنیاد ملی نخبگان به خاطر دو چشم آبی رد شدم. تقصیر استاد مورد نظر نبود که من از کودکی فوبیای شدیدی به چشم های آبی داشتم. و او زمانی که با آن نگاه ترسناک در مورد «برهان صدیقین» از من پرسید به طور کامل لال شده بودم. این اتفاق سبب شد بفهمم هنوز راه زیادی تا منتخب شدن هست.
شاید اگر این شکست کوچک اتفاق نمی افتاد من به کلی ناامید نمی شدم. در آن لحظه فهمیدم باید مسیری را انتخاب کنم که به خاطر آن حاضر به مقایسه خودم با دیگران نباشم. باید وارد مسابقه ای بشویم که در هرصورت برنده باشیم. اینکه تمام انرژی و توان خود را سر یک امر محتمل قمار کنیم، آینده چشم نوازی به ما نمی دهد. پس باید مسیرمان از دل علایقی بگذرد که در هرلحظه عمر به آن مشغول بوده و آن مشغولیت را پاس بداریم.
اوایلی که داستان نوشتن را آزمودم به نظر کار سختی نمی آمد. هرچه در ذهنمان می گذشت می نوشتیم و کم کم شکل داستان به آن می دادیم. به نظر فعالیت آسانی بود. و ما خودمان را داستان نویس می خواندیم. اما به مرور که اطلاعاتمان خالی و ذوقمان کمرنگ شد، دانستیم باید تحمل خود را بالاتر ببریم. داستان نوشتن به کاری بدل شد که علاوه بر ذوق و علاقه نیازمند مطالعه و جدیت هم بود. گاهی در صحنه پردازی و گاهی در توصیف ها دچار مشکل می شدیم. باید بیشتر می خواندیم. بیشتر یاد می گرفتیم. بیشتر می نوشتیم. بیشتر فکر می کردیم تا بهتر تحلیل کنیم و داستان را به اوج مورد نظر برسانیم.
برای نوشتن از وقایع و تبدیل آن ها به داستان باید خودم را به نسخه بالاتری ارتقا می دادم. اما این کار فقط در سطح اطلاعاتم نبود. بلکه وقتی قرار باشد طوری بنویسیم که مخاطب به وجد بیاید، باید خودم از فضای ذهنی ام لذت می بردم. البته نمی توان گفت غایت نوشتن تنها به وجد آوردن مخاطب است. بلکه تداوم در نوشتن سبب می شود خلاقیتی درونمان رشد کند تا زندگی به فضایی امن و زیبا بدل شود.
و این یادداشت من اولین بخش نوشته هایی بود که با واژه «تداوم» قرار است تدوین شوند.
15 پاسخ
کاملا حسش کردم. پیدا کردن هدف در بیرون و خسته شدن از رقابت و مقایسه…نوشتن پیدا کردن مفهوم و هدف در درونه و پیوندی بالاتر از مقیاسهای آسیب زنندهی بیرونی، بین ما و دنیا ایجاد میکنه
از اینکه انقدر احساس خوب و قشنگی برات داشته بسیار خوشحالم. ممنونم که خوندی
بالاخره بعد از مدتها….
خوشحالم به نوشتن برگشتید و واقعا منتظر وگنوشته هاتون بودم.
متن هم خیلی خوب و تلنگراتیک واژه ای خود ساخته) بود!
قلمت مانا🌺🌺🌺
واژه خود ساخته ات عالی بود فایی جان! حتما ازش استفاده می کنم. ممنونم که خوندی
خیلی عالی بود. موفق باشی در این مسیر
ممنونم که خوندی کوثرجان
چه سلسه مطالب جذابی بشه این تدوام…
بنظرم رابطه بین پشتکار انگیزه و تدوام یه چرخه است
همگی نیرودهنده همدیگه هستند انگار که به هم وجود میدن و با فرض نبود یکی دیگری دچار عدم میشه
اما در عینحال هر کدوم علتالعلل هستند وجودیتشون سبب وجود میشه
پس ارتفاعشون محاله
یعنی در عین اینکه واجب الوجود هستند (در بودن بینیاز به دیگری) ممکن الوجود هستند (دیگران باشند تا وجود یابند)
اگه همیشه اینطور برهان میآوردی و اصل رو زیر سوال میبردی دیگه از مرد چشم آبی نمیترسیدی:)
حق باتوئه! کلا اگه خودمو بیشتر قبول داشتم مرد چشم آبی توی جیب چپم بود.
چرخه رو خیلی باهات موافقم. هم خوبه این و هم بد. ممنونم که خوندی
عالی نوشتی زینب جان امیدوارم، تداوم در این راه توام باشه با حس رضایت و خوشحالی درونی برات.
تو میتونی👏🌹
واقعا تداوم اصلی ترین راز رسیدن به رضایت درونیه ممنونم که خوندی راضیه جان
برای رسیدن به موفقیت تنها یک راه وجود ندارد و تو این را خوب فهمیدی و نوشت ات نشان از باورت دارد…
ممنونم که خوندی و ممنون که باور منو باور کردی
دلم برای نوشتههای متمرکز و هدفمندی که توی سایتت میذاری تنگ شده بود.
دقيقا توصيفت از بينش سطحى اوليه و عمق گرفتن ثانويه براى من هم ملموس بود.
و اينكه چقدر از داستانهای سادهای که در ابتدا مینوشتم لذت میبردم و الان در میان عناصر داستان قصههام رو گم کردم.
ممنونم از اینکه مینویسی و ما رو به تداوم در این راه تشویق میکنی👌
متمرکز و هدفمند… یعنی ممکنه این دو واژه بی تعارف توصیف نوشته های من باشن؟
نسل ما چه مسیر مشابهی رو رفته😁
خوشحالم به واسطهی نوشتن با دوستان عزیزی مثل تو آشنا شدم🥰