خب که چی؟ (۱۶)

شانزدهمین قسمت از سلسله یادداشت های شرح واژه «تداوم»

سال های اولی که جلای وطن کرده بودم، هرگاه یاد خاطرات کودکی می افتادم قلبم تیر می کشید و به شدت غمگین می گشتم. تا اینکه روزی مادر از من خواست به ویرانه های خانه کودکی رفته و برای آخرین بار با آجرها و سنگ هایش خداحافظی کنم. همیشه آن تصویر با جلوه ای شفاف در برابر چشمانم زنده می شود:

از انتهای کوچه تنها خانه ویلاییِ باقی مانده را _که قرار است به جرگه آپارتمان ها بپیوندد_ می بینم. نه سقفی نه در و نه حتی دیوار سالمی دیده نمی شود. چیزی در خانه نیست که نیاز باشد با چفت و قفل حفاظت شود. باغچه هایی که زمانی میزبان گل های یاس و رز بود حالا به تلی از خاک فشرده بدل شده است. درختی که مادر همیشه به خاطر سایه آن غر می زد و معتقد بود نور خانه را می گیرد، دیگر نور چشم بابا نیست. حالا با مظلومیت کنار دیوار نیمه خرابه ایستاده و من از زل زدن به آن شرم دارم. گویی مقصر عبور زمان من هستم. من که بزرگ شده ام و نتوانستم او را با خودم به جهان بزرگسالی ببرم.

پله ها را به سمت زیر زمین طی می کنم. زیر زمین برای من جهانِ کوچکی بود که می توانستم با عروسک هایم بسازم. تا سن ۱۱ سالگی از روز اول تابستان، بیدار که می شدم مثل کسی که پروژه ای مهم را دنبال می کند، خودم را در اتاقک نمور و نیمه تاریک زیرزمین گم می کردم. تا شب همانجا می ماندم. مشغول انجام مهم ترین کاری که از دست یک کودک بر می آید: به اتمام رساندن ایام شیرین کودکی.

سرانجام تابستان ۱۱ سالگی فرا رسید. اول صبح خود را بانشاط به حیاط رساندم. اما در آستانه ورودی زیرزمین متوقف شدم. به خود نهیب زدم: «هنوزم می خوای عروسک بازی کنی؟» دیگر نمی خواستم خودم را در جهان خیال و رویای عروسکی گم کنم. شاید کمی زود بزرگ شده بودم. در هرحال این رویا هم قد و قواره من نبود. کم کم رونق و نظم زیرزمین به افول رفت. اسباب بازی ها گوشه ای رها شده بودند و موهای طلایی عروسک ها هرروز با دستان من نوازش نمی شد. دیگر از گوشه و کنار خانه برای آنها وسیله جمع نمی کردم و اتاق هایشان که جعبه های چوبی میوه بود، هرروز آب و جارو نمی شد. هرروز وابستگی من به اسباب بازی ها کمتر می شد.

وسایلی که مربوط به گذشته من و خواهرهایم می شد، در کارتون های بزرگ جمع آوری شده بود. منزل جدید جای همه اینها را نداشت و نمی توانستم توقع داشته باشم تمام یادگاری ها به آپارتمان کوچکمان منتقل شود. تنها سرنوشتی که انتظار آنها را می کشید، نابودی در گذر زمان بود. دفترهای مشق و کتاب های دوران دبیرستان و راهنمایی را از نظر گذراندم. تاسف چندانی نمی خوردم اما از بین همه کاغذها توجهم به نامه ای جلب شد. نامه ای بد خط از طرف سردبیر مجله رشد نوجوان، در جواب به ارسال داستان کوتاهی به نام «گربر سر نفس خود امیری مرد»

همان زمان انتظار نداشتم حتی کسی آن داستان را بخواند. اما سردبیر آنقدر برای من ارزش قائل شده بود که پس از خواندن آن مرا به ادامه نوشتن تشویق کند تا در اثر چاپ نشدن داستانم رنجیده خاطر نباشم. بابا با دیدن نامه، خطِ بد سردبیر را به سخره گرفته بود و من بیشتر احساس شرم می کردم. نامه چروکیده را توی دستم فشار دادم. حالا قطره اشک من روی آن مهمان شده بود و تن کاغذ بیشتر در هم فرو رفت.

سری به خانه زدم. به اتاقی که نوجوانی من و خواهرانم در آن به شکلی مشترک گذشت. و حالا دیگر سهمی از زندگی ما نداشت. به آشپزخانه ای که بارها و بارها بوی قورمه سبزی و قیمه و ترشی و مربا روی در و دیوارش اثر گذاشته و حالا باید برای همیشه معطل می ماند. مدت ها بود دیگر در اثر رفت و آمد مهمان ها پر و خالی نمی شد و رد نفس های پرالتهاب مادر در هوای آن استشمام نمی شد.

در آستانه ویرانی بودم که از خانه بیرون زدم. صد متری دور نشده بودم که اشک ها را پاک کردم. برگشتم و نگاهی به ساختمان نیمه ویران انداختم. از خودم پرسیدم: «خب که چی؟»

سوال مهمی بود که جوابی برایش نداشتم. تا کی می توان به خاطرات دل سپرد؟ به احساس خوبی که از یادآوری آنها می گیریم چنگ بزنیم و در حسرت از دست دادنشان بسوزیم؟ تا کی به دستاوردهای نداشته آن زمان چشم بدوزیم و تا کی در گذشته زندگی کنیم؟

پدرهمسرم همیشه با حسرت از گذشته می گفت. در هر مجلس و مهمانی که می نشست سعی داشت با اصرار زیاد اثبات کند: «ما در گذشته درست زندگی می کردیم. درست غذا می خوردیم. بیدار شدن و خوابیدنمان سر اصول و قاعده بود. اصلا زندگی در همان قدیم ماند و امروزی ها دارند ادای زنده بودن در می آورند.» وقتی پدرم برای اولین بار این سخنان را از پیرمرد شنید در انتهای حرف هایش آرام بیخ گوش من گفت: «ما پیرمردها این ها را می گوییم که دل خودمان خوش بشود. آن روزها هیچ کس زندگی نمی کرد. فقط مردن را به تعویق می انداختیم تا نسل بشر حفظ شود»

نوستالژی احساس حضور و یادآوری گذشته، و بلکه بازگشت به گذشته به عنوان چیزی موجود و همیشه حاضر است…. گریز به گذشته به عنوان بهشتِ از دست رفته یکی از راه های کاستن از نارضایتی از جهنمِ زمان حال و تسکین درد سرگشتگی در برزخ دنیای واقعی است. در سینما و ادبیات نوستالژیک، آدم ها نو نوارند. و همه شسته رُفته حرف می زنند.

اما آیا اهل نوستالژی کلا چیزهایی را از دیگران و خویش مخفی نمی کنند و روزگار گذشته واقعا به همان اندازه که کسانی خیال می کنند و سعی می کنند به دیگران بقبولانند، دلپذیر بود؟ پاسخ بستگی دارد به جهان بینیِ ناظر و به درجه رضایت او و اینکه در گذشته در آرزوی چه بوده و اکنون در حسرت چیست؟

نوستالژی کیفیتی است عمدتا عاطفی و اندکی عقلی؛ هم وابسته به احساس فرد از گذشته است و هم وابسته به نوع نگاه او به جهان متغیر و به زندگی ناپایدار خویش. در فقدان انگیزه ای در زمان حال و هدفی در آینده، با گذشته می توان زیست، اما اینکه در گذشته هم بتوان زیست جای بحث دارد. (محمد قائد، دفترچه خاطرات و فراموشی)

در پس همان کوچه حسرت کودکی هایم را جا گذاشتم. هرگز سراغ عروسک های خاک خورده و صورت های کثیفشان را نگرفتم. هیچ وقت مادرم را به خاطر اصراری که برای تخریب خانه داشت سرزنش نکردم. وقتی به زندگی آپارتمانی پیوستیم و خانه اجدادی پدرم را پنج طبقه بالا بردیم، غصه نخوردم. چرا که خاطرات هرگز نمی میرند. خاطرات خودِ ما هستیم. گذشته ما را ساخته است و درونمان چنگ انداخته است. شاید دیگر در آن خانه ای که زمانی تاتی تاتی کرده ام زندگی نکنم، اما لحظات کودکی من هرگز از من خارج نمی شود.

اگر بگذارم گذشته در من زندگی کند، چون پیچک با رشد فزاینده ای روحم را در خود می کشد و به شخصیتی که در آینده باید به استقبالش بروم، اجازه نفس کشیدن نمی دهد. پس گذشته ام را پاس می دارم. خاطراتم را دوست دارم. چند تایی کاغذ و عکس و فیلم هم برای فراموش نکردن آنها نگه می دارم. اما دیگر با دیدنشان اشک هایم سرازیر نمی شود و نمی گذارم داغ حسرت قلبم را سیاه کند.

اگر بخواهم در مسیر خود تداوم داشته باشم باید دل به فردا و افق های پیش رو بدهم. کسی که حرکت می کند، می داند باید منتظر چالش ها و تلاطم های بی شماری باشد. اگر تمام انرژی و نیروی خود را وقف حفظ خاطرات گذشته و حسرتِ رفتن آنها بکند، آمادگی لازم برای رو به رو شدن با قدرت عظیم آینده را ندارد. پس متوقف می شود تا بتواند در خاطرات فرساینده خود غوطه ور گردد.

3 پاسخ

  1. خیلی قشنگ بود. واقعا گذشته مثل یه دفتر خاطراته که گاهی سر زدن بهش خوبه گاهی آدم رو از درون میسوزنه اما مهم همین درکی هست که در آدم ایجاد می‌کنه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *