سرخوردگی؛ حقیقت یا بهانه؟ (۱۹)

قسمت نوزدهم از سلسله یادداشت های شرح واژه «تداوم»

اولین بار که داستان کوتاهی نوشته بودم، با حجم زیادی از اصلاحات رو به رو شدم. پدر گمان می کرد اگر از همین الان تلاش کند پایه های قلم من را محکم بار بیاورد، قطعا در آینده توجه و دقت من به این موضوع بیشتر خواهد شد. البته نباید از گفتن این نکته غفلت کنم که در کنار اصلاحات بی شماری که با خودکار آبی بالای تک تک کلمات دیده می شد، پدر عزیزم هیچ دریغی برای استفاده از کلمات تشویق آمیز نکرد. اما به نظر می آمد با سخنانشان مرا تایید، و با عملکردش انکار می کرد.

آن روز امید به نوشتن در من به طور کامل نابود شد. چرا که می دانستم هرچقدر هم تلاش کنم هرگز نخواهم توانست تمام اصلاحاتی که پدر می خواست را در تک تک نوشته هایم اعمال کنم. البته چند باری هم امتحان کردم. اما از اینکه بنویسم و پدر نباشد تا اصلاحات را بهم گوشزد کند، وحشت داشتم. همین امر سبب شد عطای نوشتن را به لقایش ببخشم و این تحفه را به از ما بهتران بسپارم.

در سال های بعد با جملات مختلفی چون: «حالا من بنویسم که چه بشود؟» یا «نویسندگی مگر شد شغل» و بهانه هایی از این قبیل سعی می کردم ندای وجدانم را خاموش کنم. چرا که مدام مرا به سمت پیگیری علاقه ام می کشاند. و من هرگز نمی توانستم بر آن حجم از بد نوشتن غلبه کنم. نوشتن را کار بسیار سخت و نچسبی می دیدم. حتی ده سال بعد وقتی خیلی دلم می گرفت تمام ناراحتی هایم را در یک دفترچه خالی می کردم و آن را در هزار سوراخ مخفی می نمودم تا مبادا مورد استهزای جماعت اطراف خود قرار بگیرم.

چند باری هم تلاش های ناموفقی برای جلب تایید عده ای از عزیزان و دوستانم داشتم. که ناگفته پیداست چقدر ناکام ماندم و تا چه حد نگاه های عاقل اندر سفیه آن ها را برخود خریدم. وقتی دانستم هیچ کس نوشتن مرا نمی خواهد، از اینکه علاقه به نوشتن درونم موج می زند، احساس شرم عمیقی داشتم. لذا اگر به طور اتفاقی کسی از اهالی خانواده یا دوستان از دهان مبارکش بیرون می پرید که بله فلانی هم زمانی به نوشتن علاقه ای داشت تا بناگوشم قرمز می شدم و با ایما و اشاره به او می فهماندم ادامه ندهد!

به معنای واقعی کلمه «سرخورده» شده بودم. شکست های پی در پی از درون خردم کرده بود و در نهایت تصمیمی قاطع گرفته بودم که هرگز مجددا سراغ کاری که تا این حد مرا در هم می شکند، نروم. از آنجا که می دانستم دو خط موازی هرگز به هم نمی رسند، تلاش می کردم حتی برای دقایقی کوتاه به نوشتن نیندیشم. تا جایی که از شنیدن نام کانون ها و انجمن های نویسندگی، مشمئز می شدم و دردی کهنه در سینه ام زنده می شد. اما بالاخره روزی رسید که چاره ای به جز تسلیم شدن به غریزه غیرقابل انکار خود نداشتم.

سرخوردگی من حاصل سخت بودن «نوشتن» نبود. مسیری که در زندگی طی کرده بودم مرا به جایی رساند که گمان بردم نوشتن هایم همیشه باید توسط دیگران تایید شود. فکر می کردم هربار که قلم به دست می گیریم باید عالی باشیم. و هربار چاره ای از خلق شاهکاری بی مثال نداریم. چنانچه جملات مرقوم من از استاندارد اولیه خودم پایین تر باشد، لکه ننگی ابدی بر پیشانی ام خواهد بود. سرخوردگی حاصل یک طرز فکر غلط و یک نظام آموزشی اشتباه بود.

به مرور فهمیدم کسی که علاقه ای را در خودش می پروراند، باید در آن غرق بشود. طوری که در آن فضا نفس بکشد. اگر خالق یک شاهکار تعداد کارهای افتضاحش را به شما نشان نمی دهد دلیل نمی شود که آنها وجود ندارند. به رخ نکشیدن کارهای ضعیف دال بر خوب بودن همیشگی آنها که ما نوابغ می خوانیم، نیست. وقتی نوشتن را شروع کردم، فرورفتن در آن برایم به مثابه شیرین ترین سرگرمی من بود. دیگر لازم نبود در انتظار نتیجه عالی و تاییدی باشم که مرا از خود بیخود کند. نوشتن قدرت این را داشت که بزرگترین موید برای من باشد.

وقتی تمام قوای خودم را در نوشتن خرج کردم، به مرحله ای از استغنا رسیدم که جهان و مافیهایش برایم بی معنا شد. به نظرم تنها راهی که برای باقی ماندن در یک مسیر وجود دارد، مدهوش و منهدم شدن در همان گرایش است. بگذاریم تداوم ما را از لذت ماندن در راه سرمست کند. همانجاست که لشکرهای یاس و اندوه و اضطراب هرگز بر ما فائق نخواهند شد.

5 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *