سیاه؛ مثل قلب من

اولین ملاقات که نبود. پس سرش را پایین انداخت و به کار خود مشغول ماند. از شیشه پنجره هیئت دو مرد را تشخیص داد که به در مغازه نزدیک می شوند. کت و شلوارشان را شناخت. دستی به پیشانی خود کشید و دانه های عرق را جمع کرد. نفس عمیقی کشید. در سنگین چوبی مغازه با تکان دستگیره فلزی آرام باز شد. برخورد پاشنه های کفش های سیاه و براقشان بر پارکت چوبی تق و تق کشداری را در فضا طنین انداز می کرد. انگشت شستش را در دایره قیچی فلزی سنگین جابه جا کرد. آب دهانش را قورت داد. در که کامل باز شد، مرد دوم هم با کت و شلوار مشکی وارد شد.

از پنجره نگاهی به خیابان انداخت. ماشین ها به سرعت رد می شدند. هوا بارانی بود و اکثر مردم چتر به دست در خیابان می دویدند تا گلی نشوند. فاستونی طوسی راه راه را بین انگشتان دست دیگر خود فشرد. قیچی به لرزش آرامی افتاده بود. تازه صدای زنگوله بالای در افتاده بود که فهمید قامت هردو مرد در مغازه پخش شده است. به خودش جرأت داد و نگاهی به سرتاپای آنها انداخت.

با اتوی شلوارشان می شد هندوانه قاچ کرد. لباس های خوش دوختی که مدت کوتاهی از بردنشان نگذشته بود، به نظر می رسید یک بار هم شستشو نشده بودند. تیغ رنگ مشکی در نور کمرنگ لامپ مغازه چشمش را حسابی می زد. سیاه پوشی که جلوتر ایستاده بود دستی به شاپوی خود برد. آن را برداشت و با تکانی قطرات باران را از رویش به زمین ریخت. موهای جوگندمی و پرپشتش با روغن تزیین و مرتب شده و برق می زدند. لبخند مطمئنی گوشه لب انداخته بود که سبب می شد نگاهش عاقل اندر سفیه به نظر بیاید. ثابت و استوار سر جای خود میخکوب شده بود و به نظر نمی رسید قصد شکستن سکوت را داشته باشد. دست راست را در جیب کت کرده و با دست چپ کلاه را نگه داشته بود. دیگر سیاه پوش بی قرار به نظر می رسید. کلاه را که برداشت موهای مجعد و مشکی در کنار پوست صاف و سفید و ریشی که از ته تراشیده بود، ترکیب جذاب و جوانش را نمایان کرد.

قیچی را از دستش رها کرد. کف دستش را که خیس عرق شده بود، بر دامن پیلیسه و پر چین و شکن خودش کشید. لب هایش خشک شده بودند. ابروهای سیاهش را بالا انداخت. با دست دیگر خود را به میز خیاطی چوبی و بزرگی که وسط مغازه بود، تکیه داد. دوباره نفس خود را بیرون داد.

_ خدمتی از من ساخته ست برای آقایون؟

مرد جوان ابروها را بالا انداخت و به صورتش خیره ماند. جوگندمی لبخند خود را پررنگ تر کرد. سرش را کج کرد و آرام گفت:

_ چرا رنگت پریده؟

_ مثل اجل معلق وارد مغازه ام شدید که بپرسید چرا رنگم پریده؟

دانه های عرق دوباره داشتند سطح پیشانی را می پوشاندند. دستش را بلند کرد و با پف انتهایی آستین پیراهنش صورت را خشک نمود. نگاهش را بین دو مرد می گرداند. جوگندمی بی اعتنا به حالت تهاجمی او شروع کرد به قدم زدن در مغازه. به طاقچه سه طبقه ای رسید که چند گلدان کاکتوس و حسن یوسف و یک درخت بن سای قوی بنیه را روی خود نگه می داشتند. دو کتاب نسبتا قطور با جلدهای سبز مغز پسته ای و زرشکی کنار گلدان ها به حالت افقی قرار گرفته بود. عبارت «آموزش خیاطی از مقدماتی تا پیشرفته» روی عطف کتاب سبز رنگ خودنمایی می کرد. مرد دستش را بلند کرد و کتاب زرشکی را از زیر کتاب سبز بیرون کشید:

_ معلومه حسابی سرت خلوته.

_ از صورت رنگ پریده ام خستگی رو نتونستی بفهمی؟

_ پس کی وقت می کنی هزار و یک شب بخونی؟

_ به نظرم قرار نبود در مورد اوقات فراغتم به شما توضیحی بدم.

مرد مچ دستش را شل کرد و کتاب از میان انگشتانش رها شد و به طاقچه برگشت. به صورت دختر خیره ماند و دو قدم جلوتر آمد.

_ حاضر جواب شدی خانم خانما؟

_ مثل دو تا یاغی اومدید بالاسرم. انتظار احترام دارید؟

مرد جوان که تا این لحظه مشغول جویدن آدامس بود و حرکات و رفتارهای جو گندمی را زیر نظر داشت، زیر خنده زد. جوگندمی یک قدم نزدیک تر شد. دامن پیلیسه در بین انگشتان دخترک چروک تر می شد.

_ تو که مخفی کاری نمی کنی؟ چرا باید ورودی ناگهانی ما برات ترسناک باشه؟

_ رفتارتون اصلا درست نیست. بر خلاف قول و قرارمونه.

جوگندمی پوزخندی زد و زیر لب عبارت «قول و قرار» را چند بار تکرار کرد. جعبه چوبی سیگار را از روی میز خیاطی بر داشت. یک سیگار برداشت و گوشه لب گذاشت. دختر خم شد و فندکش را از آن سوی میز برداشت. روشن کرد و زیرِ سیگار جوگندمی گرفت. مرد تکان مختصری به سرش داد. و بعد از پوکی عمیق دود را از گوشه لبش بیرون داد. سیگار را بین دو انگشت گرفت و از دهانش بیرون آورد.

_ خب… گوش می دم.

_ حرفی ندارم.

_ داری منو می ترسونی.

_ شما و ترس؟

_ هرجای دنیا که اعتمادی از بین می ره، جهان زشت تر از قبل میشه.

مرد جوان دستش را پایین برد. کت را کنار زد و از کلت کمری برای لحظه ای رونمایی کرد.

_ من نمی دونم از چی حرف می زنید. چرا باید اعتماد شما به من خدشه دار بشه؟

جوگندمی دو قدم به عقب برگشت. نگاهی به مرد جوان انداخت و با سر اشاره ای کرد. مرد جوان از جای خود حرکت کرد. شروع به جستجو کرد. لا به لای طاقه ها، بین پاکت های سفارشات مشتریان، رگال پر از لباس، کمد وسایل خیاطی، قفسه نامه ها و کتابچه هایی که مرتب روی هم چیده شده بودند را زیر و رو کرد.

جوگندمی تعارف را کنار گذاشت:

_ انتظار داشتم خیلی هوشمندانه تر عمل کنی.

_ نمی دونم از چی حرف می زنی.

_ کارلوس همه چی رو دیده.

دخترک پوزخندی زد و خود را مسلط نشان داد. چشم های درشتش را در صورت جوگندمی خیره نگه داشته بود. با اطمینانی که تا کنون از خودش سراغ نداشت گفت:

_ تموم مغازه رو بگردید … من نه می دونم کارلوس چی رو دیده و نه روحمم از اینکه شما دنبال چی هستین خبر داره.

_ بریجیت… تو چقدر عوض شدی؟ انگار همین دیروز بود که یه نوجوون ۱۷ ساله بودی. دقیق یادمه اون موقع کارلوس…. هی کارلوس… تو چند سال از بریجیت کوچیکتری؟

صورتش را به سمت مرد جوان که در حین زیر و رو کردن مغازه به سرعت نیمی از وسایل دخترک را وسط ریخت، گرداند. کارلوس دستش را به نشانه بی اعتنایی تکانی داد و به کارش ادامه داد. جوگندمی قهقهه بلندی زد. دوباره به صورت بریجیت خیره شد و لبخند را از صورتش زدود:

_ کارلوس هیچ وقت از تو خوشش نیومد. هارولد می گفت حسودیش میشه بهت. می گفت بریجیت زرنگ و به درد بخوره کارلوس تحمل نمی کنه… اوه…. الان که این شرارتو توی چشمات دارم می بینم حس می کنم حق با کارلوس بود. البته هارولد همیشه توی اعتماد کردن مشکل داره.

کارلوس به قفسه کوچک کتاب های بریجیت رسید. بی رحمانه دستش را به میان آنها برد و از عطفشان گرفت. یکی یکی از کتابخانه بیرون می انداخت و به وسط اتاق پرت می کرد. بریجیت به خاطر صدای وحشتناکی که ایجاد شده بود نمی توانست یک لحظه نگاهش را از وسط مغازه بردارد.

_ بریجیت تو می دونی هارولد با خیانت چطوری برخورد می کنه؟

_ خیانتی درکار نیست… من نمی دونم از چی دارید حرف می زنید…

_ کارلوس!

با صدای فریاد جوگندمی کارلوس لحظه ای از جستجو دست کشید.

_ مگه نمی بینی بریجیت میگه از چیزی خبر نداره؟ چرا این بلا رو سر مغازه ش آوردی؟

_ اما کوین…

_ به عنوان برادر بزرگت بهت دستور میدم بس کنی.

_ اون یه دروغگوئه کوین.

_ تشخیصش با منه یا تو؟

_من با چشم خودم دیدم…اون ری بود… اومد و یه ….

_ کارلوس تو فکر می کنی بریجیت هرگز به ما خیانت می کنه؟

به چشمان بریجیت چشم دوخته بود.

_ اون یه موش کثیفه.

از نگاه کارلوس نفرت می بارید. مشت هایش را گره کرده و آماده له کردن صورت بریجیت بود. کوین دست به جیب خودش برد. بریجیت می دانست باید منتظر چه باشد. فریاد زد:

_ قبل از اینکه درخواست احمقانه تو رو رد کنم موش کثیف نبودم؟

هردو برادر مات و مبهوت به یکدیگر نگاه کردند.

_ چیه؟ برای کوین نگفتی؟معلومه که نمی گی. تو می دونستی من ازت متنفرم. تعجب می کنم به خودت اجازه دادی چنین درخواست احمقانه ای رو مطرح کنی!

_ چی داری زر می زنی دختره سلیطه؟

_ ها! اون روز که زیر بارون با یه شاخه گل رز و چتر خیس دم در مغازه وایساده بودی و مدام می گفتی تا جواب نگیری نمی ری من سلیطه نبودم؟

کارلوس ناباورانه به کوین خیره شد و مبهوت گفت:

_ تو حرف این سلیطه رو باور می کنی؟

کوین لحظه ای به خودآمد و به سمت بریجیت بازگشت:

_ تو …. هرزه کوچولو خیال کردی می تونی با این چرت و پرتا خودتو نجات بدی؟

_ اگه حرفای من چرت و پرتن از کجا می دونم دو هفته پیش تو قصد داشتی به من پیشنهاد بدی؟ اگه کارلوس اینا رو توی مستی از دهنت نشنیده و تو عالم شیفتگی به من نگفته از کجا باید بدونم همیشه نگران جایگاه متزلزل خودت پیش هارولد هستی و از رقبای خودت می ترسی؟

کوین نگاه تند و تیزی به کارلوس انداخت. رنگ صورت مرد جوان به سفیدی گچ گرایید. کوین چشمانش را ریز کرد و به صورت برادر خیره بود. تند نفس می کشید و منتظر توضیحی بود که از لابه لای لب های کارلوس بیرون بجهد. کارلوس به تته پته افتاده بود:

_ کو….ین….من … چیزی نگفتم.

بریجیت که حالا اعتماد به نفس گرفته بود و ترسش ریخته بود. دستش را بالا آورد و موهای ریخته در صورت را پشت گوشش زد. پوزخندی زد و گفت:

_ هه… کارلوس تو یه موش کثیفی! اگه تو نگفتی من از کجا می دونم کوین یه قرار داد مخفی امضا کرده و سالانه بیشتر از سه هزار دلار به جیب می زنه؟ از کجا می دونم داره لشکر خودشو تقویت می کنه؟

کوین از کوره دررفت:

_ کارلوس تو چه غلطی کردی؟ برای من جاسوس گذاشتی احمق؟

از صدای کوین خشم می بارید. نفس زدن هایش سرعت گرفت. مشت هایش را گره کرده بود و به کارلوس که حالا صورتش مثل پسربچه های بازنده در شرط بندی وارفته بود خیره شده بود. کارلوس ناله کنان گفت:

_ من چیزی نگفتم کِو…

_خفه شو خفه شو احمق جون!

بریجیت حالت معصومانه ای به نگاهش داد. صدایش را پایین آورد:

_ صبح بخیر داداش بزرگه!

_ بهتره تو هیچی نگی که امروز خود مسیحم نمی تونه از این مغازه نجاتت بده.

کارلوس که موقعیت را مناسب دیده بود، تفنگ را بیرون کشید و گفت:

_ کِو بذار خودم خلاصش کنم.

_ دیر نمیشه. نکنه می ترسی بیشتر حرف بزنه؟

_ دیوونه شدی؟ اون داره چرت و پرت می گه.

بریجیت خنده سرمستانه ای سر داد و گفت:

_ کارلوس تفنگ تو باید حتما هرچه زودتر یه گلوله حروم من بکنه. وگرنه مجبورم در مورد بهم زدن رابطه شما با خانواده اتکینز هم یه چیزایی بگم.

کارلوس فریاد زد:

_ خفه شو عفریته.

بریجیت ادامه داد:

_ اوه کارلوس… خیلی اشتباه کردی که بعد از گفتن این همه حقایق تلخ بلند شدی با یه اسلحه و یه برادر دیوونه اومدی سراغ من. احتمالا روی سریع کشته شدن من خیلی حساب کرده بودی. می بینی همه چیز به نفع تو نشد عزیزم.

کارلوس از جای خود خیز برداشت و تفنگ را مسلح کرد. آن را بالا آورد و نفس زنان به سمت صورت بریجیت گرفت. کوین یک گام سریع به جلو برداشت و تفنگ را به سمت کارلوس گرفت. چشم در چشم هم دوخته بودند. کارلوس مات و مبهوت گفت:

_ کِو… این منم. داری به خاطر اون عفریته روی من تفنگ می کشی؟

کوین بدون هیچ حرکتی با لحنی بی احساس گفت:

_ بریجیت … زودتر دهن گشادتو باز کن.

_ سخت نگیر داداشی. حالا دیگه همه چی تموم شده. کارلوس اون موقع یه پسر بچه حسود بود…

_ اگه می خوای سر این تفنگ به جای کارلوس به طرف تو نباشه زودتر حرف بزن. مطمئن باش برای کشتن تو دستام اصلا نمی لرزه.

_  پیوند با خونواده اتکینز برای تو قدرت زیادی ایجاد می کرد. پدرت برای اعلام جانشینی تو و بازنشستگی خودش سر از پا نمی شناخت. هارولد همه جا راجع به این ازدواج حرف می زد. معاملاتتون بالا گرفته بود و کارلوس…

_ حاشیه نرو… اصل مطلب فقط

_ کارلوس تنها شده بود. تو اصل مطلب بودی و کارلوس یه پسر بچه خراب کار…یه شب وقتی توی عالم مستی گفتی دندونای ژانت به زور توی دهنش جا شده و لبهاش طوریه که موقع لبخند شبیه قورباغه ها میشه. کارلوس فهمید علاقه چندانی به ژانت اتکینز نداری. فهمید میشه همه چی رو خراب کرد. پس قرار ملاقات تو رو با میریام به ژانت لو داد. می گفت ژانت با دیدن خنده های تو و اون اشک می ریخت و من کیف می کردم.

کوین تند و تند پلک می زد. اسلحه در دستش می لرزید. ولی نه چشم از کارلوس بر می داشت و نه تفنگ را پایین می آورد.

کارلوس مستاصل شده بود. فریاد زد:

_ آخه توی لعنتی این اطلاعات لعنتی رو از کجا آوردی؟

بریجیت نگاه فاتحانه ای به صورت کارلوس انداخت و آرام گفت:

_ شما مردا همینید. وقتی شیفته کسی می شید چفت و بست دهنتون در میره.

کوین بی توجه به حرف زدن بریجیت پرسید:

_ اگه باهم اینهمه صمیمی بودین، چرا ردش کردی؟

بریجیت بی معطلی جواب داد:

_ چون اونم مثل تو یه آشغاله. اونم چیزی از وفاداری نمی دونه. اونم سر و گوشش می جنبید. خب من یه زنم اینو نمی تونم تحمل کنم.

صدای کوین می لرزید خطاب به برادری که حالا رنگ صورتش مثل گچ سفید شده بود گفت:

_ تو می دونستی  اون ازدواج تمام زندگی منو تغییر میده… تو همه چیز رو ازم گرفتی. میریام ترکم کرد. ژانت هرگز جوابمو نداد. پدر ازم روگردون شد. تمام آرزوهام به باد رفت. به شرط بندی و الکل افتادم و تو ذره ذره نابود شدنمو دیدی.

_ کوین من اصلا نمی خواستم اینطوری بشه….

*******************

ساعت از دو نصفه شب گذشته بود. فردا دوشنبه بود و خانم کاترین برای گرفتن نیم تنه ی جدیدش، حتما اول صبح مراجعه می کرد. بریجیت سوزن را با طمانینه به داخل فاستونی طوسی فرو می برد و از خودش می پرسید چرا یک خانم باید برای مجلس زنانه از فاستونی طوسی استفاده کند. کوک های سفید رنگ رو به اتمام بودند. کتاب هزار و یک شب کمی دورتر از دستش قرار گرفته بود و هرگاه نگاهش به آن می افتاد لبخند کمرنگی بر لبش نقش می بست.

نور کم سوی مغازه خیاطی کوچک بریجیت تنها روشنایی کل خیابان بود. باران اندکی می بارید و ضرباهنگ آن به روی شیشه آرامش عمیقی به ارمغان می آورد. دلش می خواست کسی بود و برایش قهوه تازه دم می کرد. غرق در افکار خودش سوزن می زد که با صدای زنگوله از جا جهید.

پالتوی مرد کاملا خیس شده بود. چرخش سریعی به سمت بریجیت داشت. کلاهش را برداشت و رو به رویش ایستاد. بریجیت حالا از روی صندلی برخاسته و به مرد خیره شده بود. سوزن و فاستونی طوسی را روی میز چوبی رها کرد و آرام نجوا کرد:

_ ری… عزیزم…

هر دو چند قدم به جلو برداشتند. بریجیت بی اعتنا به لباس های خیس مرد تمام تنش را در حصار او قرار داد. برای لحظاتی سکوت بر مغازه حکمفرما شد. ری به آرامی بریجیت را از خودش را دور کرد و گفت:

_ خدا رو شکر که سالمی…فکر می کردم کاغذا کلکتو بکنن.

_ ری تو منو دست کم گرفتی؟ به نظرت کوین رامون می تونه بلایی سرم بیاره؟

_ حالا کجا مخفیشون کردی؟

بریجیت نوک انگشت باریک اشاره را روی جلد زرشکی «هزار و یک شب» زد. یک ابرو را بالا انداخت و چشمک کوچکی زد. ری ادامه داد:

_ اوه! چطور پیداش نکردن اون احمقا؟

_ فرصت ندادم بهشون. یادت رفته کو چقدر تند و عصبیه؟ حالا بیا بشین تا برات خوراکی بیارم.

_ اول بگو چطور پیش رفت؟

_ اگه بگم عذاب وجدان ندارم دروغ گفتم. نگاه کارلوس قبل از اینکه گلوله گلوشو پاره کنه عین گنجشکی بود که توی دام افتاده. برای یه لحظه دلم می خواست داد بزنم بچه ها دروغ اول آوریل بود. ولی گلوله از من سریعتر عمل کرد.

_ مثل اینکه یادت رفته اونا کی ان؟

_ نه یادم نمی ره ری. به خاطر همین الان اینجا هستم و به آرومی دارم سفارش خانم کاترین رو آماده می کنم. و قصد دارم از برادر عزیزم به خاطر جاسوسی های دقیقش با یک پذیرایی عالی تشکر کنم.

_ لطفا کارِتو هرچه سریعتر شروع کن خواهر عزیزم!

بریجیت با لبخند پهنی خودش را از ری دور کرد. ری به آرامی بازویش را گرفت و او را به طرف خودش برگرداند. در چشمان یکدیگر خیره شدند. ری ترنمی شیرین به لب آورد:

_ همه چی درست می شه خواهر کوچولو… دونه دونشونو نابود می کنیم. نوبت بقیشونم می رسه.

لبخند بریجیت پهن تر شد. با آسودگی و آرامش وصف ناپذیری به طرف کمد زیر گاز قدم برداشت. خم شد و در آن را باز کرد. یک تکه پنیر پروسس به همراه کلوچه تازه ای که از بیکریِ شیفر خریده بود و دوتا پیراشکی گوشت از ساعاتی پیش در این کمد جا خشک کرده بودند. قوطی قهوه را برداشت. آن را در آسیاب ریخت و به آرامی پودر کرد. قهوه جوش حاوی مخلوط آب و شیر را روی گاز گذاشت و شعله را روشن کرد. قطرات خون کارلوس به کف کفشش چسبیده بود. از اینکه شستن کفش را فراموش کرده بود، احساس یاس کرد. نگاه غمگینی به رد خونین پاهایش انداخت. ری وسط مغازه روی صندلی چوبی نشسته بود و از پنجره به باران خیره شده بود. قهوه جوش آمد. وقت جشن گرفتن بود. بریجیت خوراکی ها را در سینی چوبی بزرگی چید و خرامان به سمت ری گام برداشت.

7 پاسخ

  1. شروع هیجانی‌اش رو دوست داشتم
    و اینکه ضرب‌آهنگ‌ متن لحظه‌ای متوقف نشد و من رو با خودش یک نفس و منسجم تا آخر قصه برد حاکی از قدرت قلم شماست

  2. یه متن خوب و عالی
    البته تا حدی قابل پیش بینی بود اما من فکر می‌کردم «ری» معشوقه‌اش باشه.

    داستان خوب پیش رفت و حتی خوبتر تموم شد…
    از رد خون کفش ها هم خیلی خوشم اومد…
    همینطور با قدرت پیش برو

  3. چقدر قوی و خوب نوشتی عزیزم. منم اگه نمی‌دونستم تو نوشتی فکر میکردم کار یه نویسنده خارجی باشه . یه پکیج کامل بود یه جاهایی متن خودمونی میشد یه حایی رسمی. گاهی حنی کاربکلماتور به چشم می‌خورد. از یه جایی به بعد هم که دیالوگ نویسی 👌👌من به شخصه خیلی لذت بردم زینب جان😍

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *