برای بار هزارم

بچه که بودم فهمیدم فرق زیادی بین من و خواسته های کودکانه ام با خواسته های هم سن و سالانم وجود دارد. هرگز توضیحی منطقی وجود نداشت. به همین دلیل همواره از دو حال خارج نبودم: یا در حال تطبیق دادن خودم با دیگران و تلاش برای یافتن نکات مشترک و حذف افتراقات دیوانه کننده بودم. یا در حال شماتتی که به جان خودم به خاطر این تفاوت ها قائل می شدم.

سی سال طول کشید که فهمیدم این تفاوت ها قرار نیست مرا در بن بست قرار دهد. نوشتن سِحری بود که از روز اول خلقت در نهادم قرار داده بودند و من اثر آن را انکار می کردم. مسئله این نبود که نوشتن را دوست نداشتم یا می خواستم ولی برای آن آینده ای متصور نبودم. بلکه قدرت این که بفهمم نوشتن تا چه حدی می تواند دنیای مرا شکل دهد، نداشتم.

گمان می کردم نویسنده بودن یعنی گوشه ای نشسته و داستان ببافم. از اینکه مجبور باشم همیشه دنبال ایده بگردم و بعد التماس انتشارات بکنم تا کارم را چاپ کنند، بیزار بودم.

اما زمینی که باید در آن بازی کنید کاملا متفاوت است: در این اکولوژی باید دنبال زمینه های بکر و دست نخورده ای باشید که فقط برای شما ساخته شده اند. زمینه ها یا رشته هایی که می توانید حرف اول را در آن بزنید. اشتباه نکنید! پیدا کردن چنین زمینه هایی اصلا ساده نیست. و نیازمند شکیبایی و داشتن یک استراتژی مناسب است. (چیرگی، رابرت گرین)

من از ابتدا یقین داشتم کاری که مرا به انزوا بکشاند و وادارم کند به خاطر پذیرش و تایید دیگران روی خواسته ها و مصلحت سنجی های خودم پا بگذارم، کار مورد علاقه من نیست. به مرور فهمیدم اینکه هیچ زمینه‌ای نمی توانست مرا به هیجان بیاورد، بسیار اضطراب آور است. اما حداقل سبب شد خودم را در زمینه ای که متعلق به من نیست، گیر نیندازم.

در ابتدای شروع نویسندگی همین که چالش های سنگین آغاز خلاقیت را مجبور بودم تحمل کنم، به نظرم کار بسیار سنگینی می آمد. روزهایی که به مونیتور خیره گشته و فقط کلمات را می شمردم تا هرطور شده به عدد هزار برسند به من نشان می داد ذهنم هنوز بیدار نشده است.  اما چاره ای جز ادامه دادن نبود. چرا که بعد از امتحان کردن زمینه های دیگر حالا مطمئن شده بودم، هیجان اصیل خود را یافته ام.

به مرور فهمیدم نوشتن به تنهایی گمشده من نیست. بلکه آنچه برای من جالب و هیجان انگیز است تاثیرگذاری، مدیریت، داشتن استراتژی و حمایت از دیگران زیر سایه نوشتن است. در واقع من نوشتن را برای خودم تبدیل به عرصه‌ای پرهیجان ساختم. وقتی قدرت خلاقیت ذهن من افزایش یافت، مغزم کم کم راه را به من نشان داد. و حالا می دانم از طریق نوشتن می توانم به همه خواسته های خود برسم.

من باید برای ساختن زمینی که مال خودم باشد هر روز برنامه داشته باشم و بتوانم تنوع و تغییرهایی را که برای رسیدن به بهترین راه نیاز دارم، ایجاد کنم. شکی نیست که در این مسیر دچار تزلزل، تردید، بی ثباتی و سستی هایی می شوم. هرروز از خودم می پرسم چرا وارد این مسیر شدم و چرا تلاش نمی کنم مثل بقیه نویسنده ها یا دانشجوها و کارمندان و … دنبال مسیری از پیش تعیین شده باشم. در آن گام بردارم و در رقابتی نفس گیر برتری های خودم را ثابت کنم؟

شاید این روزها احوالات درونی ام ناپایدار باشد. گاهی بسیار مشعوف و شادم و گاهی اندوهگین و سرخورده و دلسرد می شوم. اما این اتفاقات حاصل حرکت در مسیری است که خودم مشغول ساختن آن هستم. راهی که منحصر به من است و ناچار نیستم در آن با کسی رقابت کنم. و حالا برای بار هزارم با خودم زمزمه می کنم: قیمت رسیدن به ثبات، گذر از نوسانات بنیان افکن است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *